سرآغاز: هنوز به وعده وفا نکرده رمضان رسید. پس اول به این نورسیده خوشآمد میگویم و بعد نظرم را در باب بحث دین در کتاب "توسعه و تضاد" جامعهشناس محافظهکار دکتررفیعپور و نظر وبلاگ تورجان در باب آن خواهم نوشت.
من و ماه رمضان
ماه رمضان در حال فرارسیدن است و من منتظرم تا دوباره از این همه گناه توبه کنم و اندکی از خویش از دست رفته مراقبت کنم! با خودم نجوا میکنم که
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو که مستحق کرامت گناهکاران اند
هر چند دیری است که دیگر به بهشت نمیاندیشم اما به داوری چرا؟ و چه داوریای است این داوری! باری، غبطه میخورم به کسانی که به پاکی شناختمشان! رمضان در پیش است و من دارم تا سحر بیدارماندن را تمرین میکنم. در برار خواب عاجزم اما با نوشتن میتوانم به جایی برسم و نیمهشب ها را به سحر بدوزم.
در سالهای کودکی بیدارشدن سحرگاهیمان بر اثر سروصدای قاشق و بشقاب بزرگ ترها بود و ما که در تالار خانهی نیمه دوطبقهی پوشالیمان مشرف بر ایوان میخوابیدیم و سفرهی سحری در ایوان گسترده میشد، در نیمههای سحرخوری بیدار میشدیم و از بالا به سحریخوردن بزرگترها مینگریستیم و ادب و تحفظ وادارمان میکرد که منتظر بمانیم تا کسی شاید ما را هم ببیند و دعوتمان کند بر سر سفرهی سحری؛ که البته نمیدیدند و حسرت حضور بر سر سفرهی سحری در وجودمان تلمبار میشد.
این از سهم خاطرهی من از سالهای کودکیِ ماقبلِ روزهداری. اما از پنجم ابتدایی که روزه گرفتن را تجربه کردم تا به امروز چه بسیار خاطرات ریز و درشت دارم. از دیر بیدارشدن از خواب در وقت سحر و کلافهکردن همهی اهل خانواده که بسیج میشدند تا بیدارم کنند و منِ سنگینخواب هر بار وعده میدادم که الان بیدار میشوم اما دوباره به خواب میرفتم و خلاصه، جمعی را مشغول بیدار کردن میساختم تا بیدار ماندنهای عزیز و دوست داشتنی پس از هر سحر. از لحظات پرشکوه افطار و ربنای روحانی شجریان و اذان لطیف و گوارای مؤذنزادهی اردبیلی در کنار پدر و مادر و دیگر اهل خانواده که هنوز با هیچ چیز دیگری قابل جایگزین نیست.
سالها است که پدر رفته است و دیگر صدای قورباغهها را نمیشنود و سفرهی افطار ما دور از سفرهی افطار مادر پهن میشود. اما من هر بار به یاد آن روزها بر سفرهی افطار مینشینم. در خانهی ما همه، ماه رمضان را روزه میگرفتند؛ حتا برخی از آنان که به آداب دین و شریعت چندان مقید نبودند. به کسی اصلا خوش نمیگذشت که در میان چنین جمعی روزه بخورد. پدرم که مذهبی متعصبی بود این شایستهگی را داشت که دینداری را به ما تحمیل نکند. بر امور اخلاقی و پرهیز از انحرافات اجتماعی سخت تأکید داشت اما در مورد رعایت شریعت و آداب دینی آسانگیرتر بود. از این رو، دین در خانوادهی ما کموبیش چیز خوشآیندی بود. یادش بهخیر که همهی بچههایش را از کوچک و بزرگ جمع میکرد و خودش در جلو برای نماز میایستاد. بزرگ ترها که جلوتر میایستادند قیافهای جدی به خود میگرفتند و با صدای بلند میخواندند. اما عقبیها به هر چیز دیگری که میتوانست بهانهی توجهی باشد نظر میکردند و همهجا چشم میدواندند. ناگهان وسط نماز یکی از آن عقب پقی میزد زیر خنده. یا صدای دیگری درمیآورد و نیمی از جماعتِ به نماز ایستاده (و گاه همهگیشان) به خنده میافتادند و تو میتوانستی از همان زاویهای که ایستاده بودی خنده را بر لبان پدر نیز ببینی که میکوشید جمعاش کند و جماعت در حال تلاطم را در مسیر نماز نگه دارد. به چنین لطایفی بود که اکثر ما را به درون دنیای دین کشاند و در این دنیا ماندگارمان کرد. او بود که بذر دین را در وجودمان کاشت.
روزهداری ما اما در خانهی ما دوستداشتنیتر از نمازگزاری بود. با عشق و لذت همراه بود. شاید چون روزه داری بهخاطر آداب خوردن (افطاری و سحری) و متعلقاتاش به طبیعت انسانی ما نزدیکتر است و شاد هم به دلیل اینکه یکماه بیشتر نیست؛ شاید هم هر دو. نمیدانم. هر چه هست روزه داری در دنیای خانوادهی ما لطف دیگری داشت.
پرخوری در سر سفرهی افطار، شبگردی تا سحرگاه در شبهای زیبا و سحرانگیز گیلان، گلپوچ بازی تیمی پس از افطار بر سر مثلا یک کیلو زولبیا بامیا در روستا که کار هر شب بچهها بود، و افطاری رفتنها در خانهی دوست و آشنا، و در این سالهای اخیر روزهگرفتنهای ملالآور در زندهگی شهری که نه کارکردنات کارکردن است و نه استراحتات استراحت. هیچ چیزت به آدم متعارف و کارآمد نمیخورد. بدل به موجودی عاطل و باطل میشوی که نه از روزهداریات لذت میبری و نه به اموراتات میرسی. ملال از پی ملال! اینها تنها بخشی از خاطرات رمضانهای من است.
اما من رمضانهای آنسالهای آغازین جوانی را بیش از همه دوست میدارم. رمضانهای بلند تابستانی (مثل رمضان امسال) که اذان افطارش پس از ساعت هشت غروب به گوش میرسید و من تا از سر تمرین چندساعتهی فوتبال به خانه برگردم و بر سر سفرهی افطار بنشینم یکساعت از وقت اذان گذشته بود. رمضانهایی که هر بار با ریش تراشیده به استقبالاش میرفتم و سفیدترین پیراهنام را به تن میکردم. راستی، یادم باشد که امسال هم ریشام را بتراشم و زیباترین لباسام را بپوشم و کفشهایم را واکس بزنم و به استقبال ماه رمضان بروم. یادم باشد که باز هم توبه کنم و نگران توبهشکنی بعدیام نباشم!
این دهان بستی دهانی باز شد تا خورندهی لقمههای راز شد
چند خوردی چرب و شیرین از طعام امتحان کن چند روزی در صیام
چند شبها خواب را گشتی اسیر یک شبی بیدار شو دولت بگیر
شاید باز هم از ماه رمضان بنویسم!
روزه ها را یک به یک خوردیم و آبی نیز روش
بعد افطار آب دارد کِــیف ، اما کــم بــنــوش
مهدی اخوان ثالث