زیر سقف آسمان

زیر سقف آسمان مقام یک جست وجوگر است.

از تهران تا جهنم

سرآغاز: مطلب قبلی را با آن‌که خواننده‌گان زیادی داشت، حذف کردم و از همه‌ی مخاطبان به‌خصوص آنانی‌که لطف کردند و یادداشت گذاشتند عذر می‌خواهم. مطلب خود ام خوب نبود. یعنی من زبان‌اش را نمی‌پسندیدم. راست‌اش یک‌جورایی قباحت داشت. من به هنجار زبانی خاصی خو گرفته‌ام و برایم سخت است که هنجارهای زبانی خیلی متفاوتی را تجربه کنم و بپذیرم. در ضمن، وفات مرحوم احسان نراقی را به اهالی علوم اجتماعی و نیز به خانواده‌اش تسلیت می‌گویم. در مجموع، انسان خوبی بود و خدمات زیادی به جامعه و علوم اجتماعی ایران کرد؛ هر چند که هیچ‌وقت برای من یک الگو نبود. قرار هم نیست که همه الگو باشند. همین که آدم‌ها این‌قدر خوب باشند کافی است. کاش هر کدام‌مان به اندازه‌ی احسان نراقی خوب باشیم و به خلایق خدمت کنیم. من فقط یک برخورد با ایشان داشتم و با هم در یک جلسه‌ی رسمی دانش‌گاهی بحث و گفت‌وگوی شدید داشتیم و آخر کار هم با هم دوست شدیم و او با آن‌که در جلسه اجازه نداده بود حرف‌ام را تمام و کمال بزنم، بزرگ‌تری و مهربانی کرد و آخر سر هم یکی از کتاب‌هایش را به من هدیه داد که البته چون برای من موضوعیت نداشت، هنوز نخواندم‌اش؛ کتابی که چهره‌ی زیبای جوانی او بر جلد اش چاپ شده است؛ جوانی تحصیل‌کرده و فرنگ‌دیده و مرفه و با کراوات در عصر شاهنشاهی: جامعه، جوانان، دانشگاه: دیروز، امروز، فردا. تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ سوم، 2536 شاهنشاهی! بخشی از خاطره‌ی این جلسه و این برخوردمان را در نوشته‌ای تحت عنوان «محمد من، محمد تو، محمد آن‌ها» نوشته بودم و در زیر سقف آسمان اول فقید (در بلاگفا) منتشر کرده بودم. الآن نمی‌دانم کجاست اما شاید جست‌وجو کنم و پیدایش کنم و به بهانه‌ی وفات مرحوم احسان نراقی، دوباره در این‌جا منتشر اش کنم.
و اما بعد؛ مدتی است که داستان ننوشته‌ام. راست‌اش من داستان‌نویس نیستم. هیچ‌وقت هم آرزو نداشتم که داستان‌نویس باشم و یا به‌عنوان داستان‌نویس یا نویسنده‌ی ادبی شناخته بشوم. من همیشه از کودکی دوست داشتم در درجه‌ی اول دانش‌مند باشم نه هیچ‌چیز دیگر. حالا این‌که چه شده‌ام الآن موضوعیت ندارد. خواستم بگویم این چیزهایی را که می‌نویسم و اسم‌اش را می‌گذارم داستان، علاقه‌ی حرفه‌ای من نیست بل‌که فقط ذوقی می‌نویسم. شاید دقیقا نتوان به این‌ها داستان گفت اما می‌توان گفت «حکایت» (story). حکایت‌پردازی را مادربزرگ‌ام در جان‌ام ریخت، آن‌موقع‌ها که وقت خواب پاهای کوچک‌مان را با پاهای بزرگ‌اش می‌گرفت و گرم می‌کرد و پشت‌مان را می‌مالید و سرمان را می‌خاراند و سپس آن‌قدر حکایت می‌گفت تا خواب‌مان ببرد. احسان نراقی اگر چه از مادربزرگ‌ام، بزرگ‌تر و مشهورتر بود و قطعا مثمرثمرتر اما مثل مادربزرگ‌ام خوب نبود و مثل مادربزرگ‌ام بر من تأثیر نگذاشت.
راست‌اش من خیلی وقت‌ها هوس می‌کنم داستان (یا همان حکایت) بنویسم و گاهی هم مثل این مورد مقاومت‌ام تمام می‌شود و نمی‌توانم جلوی خود ام را بگیرم و لاجرم، می‌نویسم. خیلی چیزها برای من سوژه‌ی داستان می‌شود. مثلا یک روز دیدم یک شماره‌ی تلفن در نزدیک ماشین‌ام هست. نمی‌دانم از کجا آمده بود. اما این سوژه را به ذهن‌ام آورد: «چه‌طور می‌شود که …؟ همین‌طوری». آن شماره‌ی تلفن را برداشتم بل‌که شاید این داستان را روزی بنویسم. اما «چه‌طور می‌شود که …؟ همین‌طوری» را هنوز ننوشته‌ام. شاید هم هیچ‌وقت ننویسم. اما در مقابل این‌ یکی نتوانستم مقاومت کنم. اولین حکایتی که نوشتم را هنوز جایی منتشر نکرده‌ام. شاید روزی در زیر سقف آسمان منتشر اش کنم. یکی از حکایت‌‌هایم هم چند سال پیش با نام «دو کچل تاجری و شش تا کتاب» در روز کتاب و توسط خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) منتشر شده است. در چند قسمت، کل این حکایت جدید را می‌نویسم و ارسال‌اش می‌کنم به زیر سقف آسمان. شاید بد نباشد که از شما بخواهم نظر بدهید و ادامه‌ی حکایت را هم حدس بزنید و برای زیر سقف آسمان و با یادداشت بنویسید!

از تهران تا جهنم

1
مدت زیادی بود که جایی نرفته بودم و کل مسیر حرکت‌ام از قلمرو محیط خانه و اطراف خانه فراتر نمی‌رفت. راست‌اش این دفعه دیگر خسته شده بودم. یک جوری دل‌مرده بودم. هوای آخر پاییز آن‌هم در تهران دم گرفته‌ی بی‌باران 180 درصد آلوده، مزید بر علت شده بود و بر دل‌ام سنگینی می‌کرد. افسرده‌گی به سراغ‌ام آمده بود. چند روزی تو همین حال و هوا بودم. حالا هم مانده بودم که از رخت‌خواب بیایم بیرون یا نه که تلفن زنگ زد. بلند شدم و با بی‌حوصله‌گی به سمت تلفن رفتم و به ساعت نگاه کردم: 9 صبح بود. غرغرکنان گفتم اول صبح پنج‌شنبه هم راحت‌ام نمی‌گذارند. آن‌ور تلفن سیروس بود. گفت: «ببین! من و علی همین الآن داریم می‌ریم شمال. اگه میای زود آماده شو تا با هم بریم. اگه نه هم که خداحافظ!». گفتم: «یه دقیقه صبر کن! شاید بیام». گفت: «پس آماده شو که آمدیم دنبالت!». رفتم آبی به سر و صورت‌ام زدم و یک لیوان آب خنک خوردم و لباس پوشیدم و یک ساک کوچک از لباس و حوله و مسواک و دو سه تا کتاب و ریش‌تراش و چند تا خرت و پرت دیگه پر کردم و آماده سر جایم دراز کشیدم. پول‌هایم را شمردم و دیدم بد نیست. برای دو سه روز سفر به شمال کفایت می‌کند. چند دقیقه‌ای بیش‌تر نشده بود که زنگ در به صدا درآمد. با اهل خانه خداحافظی کردم و رفتم. تو راه از نان و پنیر و ساندویچ‌هایی که سیروس چپانده بود تو پلاستیک فریزر خوردم و یک لیوان چای هم سر کشیدم و خواب‌ام پرید. خواب‌ام که پرید گفتم: «بچه‌ها من می‌خوام راننده‌گی کنم». گفتند تو که خیلی بلد نیستی و تو جاده راننده‌گی نکردی. گفتم: «خب! بالاخره یک روزی باید تمرین بکنم یا نه؟». سیروس زد کنار و گفت: «بیا بشین! فقط خیلی تند نرو!». نشستم پشت فرمان و مدتی بعد رسیدم به اتوبان کرج و با سرعت 80 کیلومتر در ساعت و در لاین دوم تا عوارضی کرج رفتم. در جلوی عوارضی ماشین‌های زیادی پشت هم گیر کرده بودند. از پشت فرمان پایین آمدم و به سیروس گفتم که «من و علی می‌ریم یه سیگاری بکشیم. آن‌ور عوارضی ما را سوار کن!» سیگار کشیدیم و حال و احوالی از هم پرسیدیم و یاد اش به‌خیر گفتیم. تا این‌که سیروس رسید و آن‌ور عوارضی سوار ماشین‌اش شدیم. سیروس چنان گاز داد که ماشین به‌سرعت شتاب گرفت. از ماشین جلویی سبقت گرفت و پشت یک اتوبوس در لاین سوم درآمد. سیروس که انگار می‌خواست به من راننده‌گی کردن را یاد بدهد یا شاید هم از نوع راننده‌گی کردن من حوصله‌اش سررفته بود، سرعت ماشین را کم نکرد و بنا را گذاشت بر بوق زدن تا اتوبوس کنار بکشد. اما اتوبوس کنار نکشید و ما همان‌طور چسبیده به پشت اتوبوس می‌رفتیم. بوق‌زدن سیروس و کنار نرفتن اتوبوس ادامه داشت. همه عصبی شده بودیم. سیروس یک لحظه سعی کرد از سمت راست و از لاین دوم از اتوبوس سبقت بگیرد اما یک ماشین پژو پارس با سرعت، لاین دوم را در جلوی ما پرکرد و با عصبانیت بوق ممتدی به ما زد و سیروس سعی کرد به جای خود اش -پشت اتوبوس- برگردد. در همین لحظه‌ی بی‌تعادلیِ چرخش به چپ آن‌هم با سرعت 120 تا، یک وانت نیسان که تلاش می‌کرد جای ما را در پشت اتوبوس بگیرد، به گوشه‌ی سمت چپ پرایدی که سوار اش بودیم مالید و پرت شدیم به هوا و با سقف بر آسفالت لاین سوم فرود آمدیم و در همان وضع درهم شده و تاریک، ضربه‌ی شدید ناشی از اصابت ماشین به گاردنر (ورقه‌های محافظ وسط اتوبان) و بعد هم صدای ترمز شدید وانت نیسان و ضربه‌ی شدیدی که از پشت به ما خورد را شنیدیم. همه‌گی له و لورده شدیم. من مغز ام شکافته بود چون بخشی از سقف نزدیک در جلویی، بعد از اصابت ماشین به کف آسفالت تورفته‌گی پیدا کرده بود. بقیه نیز وضع به‌تری نداشتند. سیروس تقریبا هیچ جای سالمی نداشت. با پیشانی رفته بود تو دل شیشه‌ی جلویی و مغز‌ اش ریخته بود رو کاپوت و بخشی هم گیر کرده بود به برف‌پاک‌کن. علی هم خونین و تکه‌پاره بود و صدای «آخ ننه»‌اش می‌آمد. لحظه‌ی بعد همه‌جا تاریک بود. در آخرین لحظه، همهمه‌ی صداها گوش‌ام را پر کرده بود اما حالا سردی و سکوت و تاریکی مطلق حاکم بود.
چشم که باز کردیم، مثل کسانی که از خواب بیدار شده باشیم، مات و مبهوت خودمان را پشت یک دروازه دیدیم. اول فکر کردیم جلوی عوارضی تهران- کرج هستیم. بر چشمان‌مان دست کشیدیم. چند نفر را دیدیم که با لباس‌های سراسر سفید بالا و پایین می‌روند. یکی‌شان از دیگری پرسید: «هنوز ویزای بهشت نمی‌دهند؟» مات و مبهوت به‌هم نگاه کردیم. حالا هیچ‌کدام ما خونین نبودیم ولی رنگ همه‌مان پریده بود. اصلا یک جوری بودیم. چهره‌ها رنگ و رو رفته و صورتی و سفید. پرسنده‌ی سفیدپوش از هم‌کار اش پاسخ قاطعی شنید: «نه. هیچ خبری نیست. بهشت تا اطلاع ثانوی موقوف!».
«پس با این‌ سه تا چه‌کار کنیم؟»
«مدتی همین‌جا منتظر می‌مانند و بعد بروند جهنم!»
هنوز نفهمیده بودیم که کجاییم و این‌ها کی هستند و چه می‌گویند. گیج و ویج به‌هم نگاه کردیم. بی‌آن‌که حرفی بزنیم انگار از هم پرسیدیم این‌ها دارند چه می‌گویند؟ یعنی ما الآن جلوی دروازه‌ی جهنم‌ایم؟
مدتی طولانی همان‌جا نشستیم. بعد گفتند به اتاق ساختمان مجاورِ دروازه، نقل مکان کنیم. اول فکر می‌کردیم یکی دو روزه تکلیف‌مان روشن می‌شود و از گفت‌وگوها فهمیدیم که دم درِ دست‌گاه داوری آخرت نشسته‌ایم. فهمیدیم که هیچ‌کدام‌‌مان از تصادف جان سالم نبرده‌ایم. همه‌گی نگران شدیم. گریه‌مان گرفت. اما اشکی نداشتیم که بریزیم. هر یک بی‌زبان می‌گفتیم: «حالا زود بود. آخر چرا به این زودی باید بمیریم؟‌ حالا حالاها آرزو داشتیم». باورمان نمی‌شد. اما گفت‌وگوهای سفیدپوشان و ورود مرده‌های جدید و در نوبت قرار گرفتن‌شان در جلوی دروازه‌ی داوری آخرت، آرام‌آرام شک و تردیدمان را کم‌تر و کم‌تر کرد تا کاملا باور کنیم. چهل و پنج روز گذشت. چهل و پنج روز در اطراف دست‌گاه داوری آخرت پرسه زده بودیم تا چشمان‌مان به این دنیای جدید خو گرفت و عادت کرد و خیلی چیزهای تازه را دیدیم و فهمیدیم. در تمام این مدت سیروس و علی سعی می‌کردند خودشان را به چیزی مشغول کنند. از گذشته و خاطرات دنیا بگویند تا نگرانی شدید را تحمل نکنند. اما من نمی‌توانستم مثل آن‌ها باشم. نگرانی در این مدت هیچی از بدن‌ام باقی نگذاشته بود. روز به روز بیش‌تر آب می‌شدم. تمام چهل و پنج روزی که گذشت پرونده‌ام را نود و هشت بار مرور کردم و به چیز‌های بدی برخورد ام اما هیچ‌ چیز خیلی‌خیلی بدی وجود نداشت که مرا به‌خاطر آن بفرستند جهنم. تازه مگر نه این‌که خدا مهربان است و بدی‌های ما را می‌بخشد. دائم به گناهان خود ام و مهربانی‌های خدا فکر کردم. چهل و پنج روز طولانی. پیر ام درآمد. همه‌ی موهایم سفید شدند و جلوی چشم‌ام یکی‌یکی ریختند. انگار کچلی میراث سرمدی‌ام باشد! آن اواخر دیگر خود ام را هم نمی‌شناختم.
همه‌مان نگران بودیم. اما نگرانی‌مان وقتی شدید شد که روز چهل و ‌پنجمِ انتظارمان، همه را به خط کردند و گفتند الآن قرار است تکلیف همه‌تان را روشن کنند.

3 دیدگاه»

  Elaheh Moradi wrote @

داستان تمام شد ؟يا حكايت همچنان باقي است .خدا كند كه تمام شده باشد وگرنه جامعه شناسان انجور كه من مي شناسم صد سال يك بار قلم به دست مي گيرند و داستان مي نويسندبه هر تقدير تقريب تهران و جهنم انهم در اين روزهاي الوده تكراري حكايت از دردمنديهاي مشترك تهراني هاست

  …زمانیان…. wrote @

سلام آقای دکتر عزیز

این بی انصافی است این جا جهنم و اونجا هم جهنم……

  تاج آبادی wrote @

«تازه مگر نه این که خدا مهربان است و گناهان ما را می بخشد. دائم به گناهان خودم و به مهربانی خدا فکر کردم» ….

با سلام و احترام
بسیار جذاب و گیرا است. به پیش بینی ای که دارم, فکر می کنم. منتظر و مشتاق قسمت های بعدی هستم.

سپاس


بیان دیدگاه