زیر سقف آسمان

زیر سقف آسمان مقام یک جست وجوگر است.

بنیادی اخلاقی برای بی‌بنیادی- سارا آزاد

سرآغاز: قریب یک‌ماه است که از دنیای مجازی قطع ارتباط شده‌ام. مشکل مربوط بود به مسائل سخت‌افزاری و خراب شدن مودم. حالا که مودم جیبی وایمکس وایرلس گرفته‌ام باز هم ارتباط معمولاً برقرار نمی‌شود. نمی‌دانم مشکل‌اش چه‌گونه حل می‌شود. پشتیبانی شرکت‌ها هم که در ایران وضع‌اش معلوم است. لطفا اگر فن و فنونی می‌شناسید اعلام بفرمایید تا مشکل ‌من برطرف شود. اغلب ساعات روز، طرف (یعنی مودم) ارتباط برقرار نمی‌کند. در واقع، هر موقع دل‌اش می‌خواهد وصل می‌شود. صد رحمت به دیال آ‌پ! این مثلاً بی‌سیم است! حالا امیدوار ام چند روزی وصل باشد که من کمی جبران مافات بکنم. کلی مطلب در این مدت نوشته‌ام که بیرون نیامده است. اما حالا مقاله‌ای را از خانم سارا آزاد تقدیم می‌کنم که در نقد نوشته‌ی من «عشق هروله‌ای بین خلأ و ملأ» نوشته شده و در خبرنامه‌ی ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات، شماره ی 13 و 14، پاییز و زمستان 1390 منتشر شده است. از ایشان بسیار سپاس‌گزار ام به‌خاطر این نقد خواندنی‌شان. در نوبت بعدی پاسخ مرا به این نقد را نیز می توانید بخوانید.

بنیادی اخلاقی برای بی‌بنیادی
سارا آزاد

نویسنده در نوشته¬ای با نام «عشق هروله¬ای بین خلاء و ملاء» به نکات جالبی اشاره کردند که دستکم دغدغه من در مقوله ارزش پیوند انسانی یا چرایی پیوند میان دو تن است. این نوشتار نه تکمله¬ای بر نوشته دکتر محدثی- که در نکاتی با ایشان اگر نگویم اختلاف دارم دستکم مسئله را طور دیگری می¬بینم- بلکه بهانه¬ای است برای گفتن آن چیزهایی که دوست دارم بگویم و فکر می¬کنم دلیلی بیش از این برای نوشتن لازم نباشد خصوصا چه ناپسند است که بهانه نوشتن انتقاد از دیگری باشد در جایی که در واقع چندان انتقادی در بین نیست. پس بی¬بهانه می-روم به سراغ آن جمله¬ها و تعاریفی که در نوشته دکتر محدثی آنها را آنگونه که گفته شد نمی¬بینم تا به رسم ادب سرآغازی برای ورود به بحث برگزیده باشم و مانع شود که نظرات خود را بی محابا به وسط معرکه پرتاب کنم:
نگرانی از «به بند کشیده شدن سیلان وجودی توسط زبان اخلاقی»، اینکه «اخلاق انسان را دچار از خودبیگانگی می¬کند»، «اخلاق امری اجتماعی است»، «وفاداری زاده احساس دروغین ملاء است»، و فکر می-کنم ایشان «سیلان وجودی بین خلاء و ملاء در عشق» را فرآیندی رهایی¬بخش می¬دانند.
پیش از آنکه دیدگاهم را نسبت به هر کدام از این عبارات بیان کنم، لازم است موضع خود را در مورد دغدغه‌های وجودی انسان – که موضوع آن نوشته بوده- بگویم. من با این نگاه وارد بحث می¬شوم که 4حفره بنیادی یا دغدغه اگزیستانسیال- به پیروی از روانشناسی اگزیستانسیال- برای انسان می¬شناسم که عبارتند از: مرگ، تنهایی، اسارت (عدم آزادی) و پوچی. که اینها 4 پادزهر بشرساز دارند: جاودانگی (این‌جهانی یا آن‌جهانی) برای مرگ، عشق (که در اینجا منظور عشق بین دو جنس زن و مرد است) برای تنهایی، آزادی که پادزهر اسارت است (در بعد فردی، اجتماعی و سیاسی)، و معنا که پادزهر پوچی است. و انسان را از نظر کشش سویه‌های وجودی و سائق¬ها و قوه¬هایش موجودی می¬دانم که می¬توان او را در سه بعد با سه سویه کلی غریزه، احساس و عقل تعریف کرد. و رضایت و آرامش یا آنچه به آن احساس خوشبختی می¬گویند برای او در گرو ارضاء هر سه بعد وجودی¬اش به‌طور هماهنگ و همسو با هم محقق می¬شود. یعنی هماهنگی کامل غرایز با عقلانیت و ارضاء احساسی و عاطفی، یعنی ارضاء تمایلات غریزی بدون اینکه با نهیب احساس یا عقل روبه¬رو شویم و دچار تعارض درونی با وجدان اخلاقی خویش یا کرامت انسانی خود-که بعد احساس است- شویم. در واقع به باور من نهیب اخلاق و عدم رضایت خرد اخلاقی حکم و نهیبی بیرونی نیست بلکه درونی است چرا که عقل و ارضاء خواست آن یکی از سویه¬های وجودی انسان است. اخلاق به باور من از ساخته¬های خرد است و تمهیدی است انسان ساخته برای استعلابخشی به انگیزه¬های رفتارانتخابگرانه انسان. اخلاق اگر چه در طول زمان پشتوانه اجتماع را با خود حمل می¬کند اما امری اجتماعی نیست، همانگونه که ارضاء غرایز نیز از سوی هیچ اجتماعی به طور کامل نفی نشده است اما به این دلیل نمی¬توان غریزه را امری اجتماعی دانست. کارکرد اخلاق این است که انسان به عنوان موجودی احاطه شده در و درگیر با سویه¬های وجودی متناقض¬ا¬ش (غریزه، احساس، عقل) به این نیاز دارد تا به انتخاب¬هایی که می¬داند در تضاد سویه¬هایش چندان دوام نمی¬آورند و فرو می¬پاشند رنگی جاودانه و استعلایی ببخشد. وجدان اخلاقی قطع نظر از هر ارتباطی با دین و ثواب و عقاب اخروی (که برای اخلاقی بودن به چنین ارتباطی نیاز هم ندارد)، تمهیدی است منطقی برای حفظ انسان در برابر ناپایداری بنیان¬های انتخابش در زندگی، که خود پیش و بیش از هر موجود دیگری، دستکم ناخودآگاه –اگر نگویم به تجربه- از آن آگاه است. انسان می¬داند اگر از حکم وجدان اخلاقی خویش- که زاده سائق خرد است- سرپیچی کند پیش خود به ناپایداری و سست بنیادی هر انتخابی اقرار کرده و این فروگذاردن حکم دقیقا در همان لحظه¬ای خود را می¬نمایاند و نیش گزنده¬اش در جان او می¬خلد که او در آستانه انتخاب جدیدی است که نیازمند است تا آن را ماندگار، خاص و بنیادین بپندارد و در لحظه انتخاب نمی¬تواند و نمی¬خواهد برای انتخاب چیزی هزینه کند که می¬داند ناپایدار، میرا و سست است چون این آگاهی نابودکننده هر انگیزه¬ای برای انتخاب تازه است. چرا که انسان اگر بداند گزینش تازه¬اش همچون پیشینی- علیرغم تمام کشمکش¬های بیرونی و درونی- به همان اندازه میرا و سست بنیان است، از خود خواهد پرسید: چرا انتخاب کنم؟ چرا بجنگم؟ در حالیکه خود نیک آگاهم این پیروزی پیش¬رو نیز پس از چندی دچار دلمردگی ام می¬کند و آهنگ ترک او را خواهم کرد؟ و می¬دانیم که هیچ چیز برای جوشش «سیلان وجود» کشنده¬تر از اینگونه پرسش¬ها نیست که همچون آب سردی بر شعله وجود –که خود را بسیار جاوید می¬پندارد – می¬ریزد.
از نظر من آنچه در خور افسوس است، تضاد سائق¬های وجودی انسان است که هیچ سر سازشی با هم ندارند و بیچاره انسانی که به عبث می¬پندارد می¬تواند آرامش و رضایت را با ارضاء سیلان وجودی¬اش در عشق بیابد، چرا که رضایت برای موجودی چند سویه و چند پاره همچون انسان که خود به محدودیت¬های وضع بشری¬اش و دغدغه¬های اگزیستانسیالش آگاه است فقط در گرو دستکم هماهنگی و همسوئی سه سائق غریزه، احساس و عقل ممکن است که این هر سه به ندرت در ابژه انتخابی واحد به هم می¬رسند یا بهتر است بگویم : امکان جمع شدن¬شان میسر نیست.
زبان نه واسطه¬ای که «بوسیله آن اخلاق تحقق سیال وجود را به بند می¬کشد»، بلکه همانقدر که واسطه بازگویی سائق اخلاقی وجود است به کار اعتراف به عشق و بیان خواست غریزه هم می¬آید. و اخلاق نه قالب تنگ سیلان وجود بلکه تمهیدی انسان¬ساخته برای رهایی از آگاهی دردآلود بی¬بنیادی و میرایی تمام سویه¬ها و انگیزه¬های انتخاب انسانی است. و تلاشی است منطقی و عقلانی از سوی انسانی که می¬خواهد با استعلا بخشیدن به خواسته-های مقطعی خود و به پای آنها ایستادن و با ایستادن و تعهد دادن آنها را دوام بخشیدن، به پندار خود آنها را جاودانه کند و از میرایی درآورد تا از این راه به امنیت و آرامش برسد و بگوید که: او (انسان) -که آمیزه ای است از انتخاب و اعمالش- میرا نیست همچنان که انگیزه¬های اعمالش جاودانه¬اند و و از همین رو درخور تعهد اخلاقی.
انسان با تعهد اخلاقی به انتخابهای خویش آنها را جاودانه و نامیرا می¬سازد چون به نامیرایی به مثابه پادزهری در مقابل مرگ نیاز دارد و می¬خواهد به اتکای جاودانه¬سازی دستاورد خویش (انتخاب همراه با تعهد) خود را نیز جاودانه بپندارد تا از دغدغه دردآلود مرگ به درآید و امنیت و اطمینان وجودی به خویشتن و ملحقات خود ببخشد. من هر تلاشی را برای تعهد، تلاشی در جهت جاودانه¬سازی انسان از طریق استعلابخشی به دستاوردهایش می¬دانم، انسان می¬خواهد با نامیرا کردن انتخاب¬هایش با صبغه تعهد اخلاقی با میرایی خویش بجنگد. و اینکه این تلاش (اخلاق و تعهد اخلاقی) با سویه¬های دیگر انسان همچون عشق و غریزه سرستیز دارد را چیزی نمی¬دانم مگر نتیجه طبیعی و ناگزیر زیستن موجودی که به آن انسان می گوییم. یعنی آمیزه¬ای از اضداد که نه جاودانه¬اند و نه سازگار. و اخلاق شاید یکی از تلاش¬های انسان باشد برای سازگاری و همسویی سویه های وجودی¬اش چه در عشق و چه در دیگر روابط انسانی و اجتماعی. آیا این تلاش قرین موفقیت است؟ نه. اما گریزی از آن نیست چون تلاش برای پرکردن حفره¬های به جامانده از دغدغه های اگزیستانسیال تنها نبرد به واقع تراژیک انسان است که با آگاهی از شکست خود به آن دست می¬یازد.
قصد من این نیست که بگویم گذر از ابژه عشق پیشین به ابژه عشق نوین، که به آن خیانت می¬گویند، عملی است نکوهیده و قابل سرزنش، بلکه می¬خواهم از قدر و ارزش چیزی که انسان خوش¬باورانه می¬پندارد در گذر از این ملاء (پرشدگی و دلزدگی از ابژه عشق پیشین) به آن خواهد رسید بکاهم و می¬دانم که در نتیجه این فروکاستن دیگر چندان انگیزه¬ای برای خیانت باقی نمی¬ماند چرا که انتخاب جدید در ذات خود نطفه میرایی و دلزدگی و بی¬بنیانی را می¬پرورد و در لحظه وصال آهنگ رفتن سر می¬دهد و اینگونه تلاش انسان همچون دویدن و از پا افتادن برای ترکاندن حباب است.
چرا تمام داستان های عاشقانه برای دلنشین ماندن باید در لحظه وصال یا حتی پیش از آن پایان یابند؟ و از «پس از آن» خبری نیست؟ جز اینکه «و به خوبی و خوشی یک عمر در کنار هم زندگی کردند»! چون تجربه انسانی از سرنوشت عاشقانه¬ها می¬داند که «پس از آن» دلزدگی است و ملاء. پس بهتر است دانسته ها گفته نشوند و در سرآغاز راهی که اگر می¬خواهد به سراشیب دلزدگی و احساس تنهایی و تباهی نلغزد باید به بیراهه ای دیگر متمایل شود، قصه پایان یابد. به قول افلاطون: وصال گورستان عشق است.
این سرگذشت چیزی نیست که جهان مدرن نصیب انسان ساخته باشدش، بلکه انسان به دلیل انسان بودنش و افتادنش در جهان عناصر متضاد – که خود نیز از جنس همان تضاد است و اصولا حیات در جهان به واسطه تضاد ممکن شده است- دچار این تقدیر است.
و باور ندارم که «وجود در دیالکتیک خلاء و ملاء از ره¬گذر بازی¬گری زبان معصومانه گرفتار اخلاق و از خود بیگانه می¬شود» چرا که زبان و سخن –حتی در حمله های جنونش- چیزی نیست جز اقرار به یک سویه وجودی –خواه غریزه، خواه تعقل و اخلاق و خواه احساس و عشق- این وجود نیست که معصومانه گرفتار اخلاق می شود با بند زبان، بلکه سویه ای از وجود است که اگر به همزادهای ناسازگار خود بی¬اعتنا بماند در چنبره بی-پشتوانگی و تنهایی خود و فشار دوسویه دیگر فشرده و دردمند خواهد شد. و این «ازخودبیگانگی» نه زاده تعارض اخلاق (به عنوان امری اجتماعی) با وجود بلکه تعارض سویه¬های وجودی انسان با یکدیگر است. تصور کنید اگر به گفته نویسنده که «وجود در دیالکتیک خلاء و ملاء» گرفتار هیچ زبان و هیچ تعهد اخلاقی نباشد و نشود چه خواهد شد؟ ترس من از فروریختن بنیان¬هایی نیست که این دیالکتیک ممکن است فرو بریزد چون به واقع هیچ بنیانی وجود ندارد بلکه آنچه بر سر آن خواهد آمد این است که هر دیالکتیکی به وحدتی می رسد و از جدال دست می¬کشد که این محتوم است، حال «دیالکتیک خلاء و ملاء وجود» در کجا به انجام می رسد؟ مرگ؟ «جغد مینروا در شباهنگام به پرواز در می¬آید»؟ مرگ وحدت دیالکتیکی محتوم سیلان وجودی و گذرش از خلاء و ملاء نیست، مرگ حفره¬ای است که وجود با گذر از ملاء و نوشدن و نوبرآمدن می خواهد بر آن غلبه کند، در واقع پر کردن خلاء عشق و پس از آن گرفتار ملاء شدن و دوباره خلاء و میل به نوشدن نیز گریزی از میرایی و غلبه بر تنهایی است از طریق پیوند با دیگری زنده و تازه و شور دوست داشتن و دوست داشته شدن را بازآفریدن. وجود در پرشدن از عشق کهنه و گرفتار ملاء شدن بوی مشمئز آشنایی می شنود، همانگونه که اخلاق می خواهد با جاودانه کردن انگیزه انتخاب های انسانی و رنگی جاودانه به آنها بخشیدن سایه بالهای کرکس مرگ را از سر انگیزه های انتخاب (دستاورد بشر) دور کند. سیلان وجودی عشق نیز می خواهد با نوشدن های مکرر و عشق های نو و گذر از کهنه (مرده) به نو (زنده)، درد گزنده آگاهی از مرگ را از عشق –که پادزهری است برای یکی از دردهای اگزیستانسیال انسان یعنی تنهایی که همزاد مرگ است- از خود (انسان) دور کند. به باور من، چه اخلاق در فرم تلاشی برای برکشیدن انگیزه های رفتار و انتخاب انسانی که یکی از وجوه آن استفاده از قالب تعهد اخلاقی است، و چه نوشدگی عشق و گریز از مانداب عشق (ملاء) هر دو کوششی هستند برای غلبه بر مرگ و تنهایی و رسیدن به ارزش¬های جاودانه تا به پشتوانه آنها وجود خود را جاودانه دیدن و با عشق و نوشدگی های آن وجود خود را از گزند تنهایی اگزیستانسیال در امان داشتن، و باز به باور من وفاداری هم برخلاف آنچه نویسنده می گوید «زاده احساس دروغین ملاء نیست» بلکه خواستی است اخلاقی و به شدت طلب شده در انسان برای رنگ جاودانه بخشیدن به انتخاب غریزی یا عاطفی خویش که خود نیک می داند زودگذر است و سست بنیان و خود از بی بنیانی آن هراسان پس برای گریز از این هراس وفاداری را می آفریند. اگر سمت و سوی این تمهیدات در انسان با هم سازگار نیست و متناقض می نماید به دلیل تعارض های وجودی انسان به عنوان موجودی با سائق های وجودی متضاد است که متاسفانه نه می توان هیچ کدامشان را نادیده گرفت و نه به موجودی بیرون از خویشتن حواله داد. انسان موجودی است که پناهی جز خود ندارد و چه سست پناهی!

3 دیدگاه»

  الهام حبیبی wrote @

عشق حقیقی از قلب سرچشمه می گیرد. نباید به دنبال تأیید عشق بامعیارهای
ذهنی باشیم. ذهن فقط به درد زندگی در دنیا می خورد. توانایی ها و امكانات
فردی در خدمت زندگی دنیوی بوده ولی عشق فراتر از اینهاست………

  kazemi wrote @

پس باید به همه چیز شک کرد

  الهام حبیبی wrote @

شک کردن مرحله خوبیست در زندگی «اما ایستگاه بدی است


بیان دیدگاه