سرآغاز: دوست من از من خواست که مطلباش را بنا به دلایلی حذف کنم. من از مخاطبان عزیز از این بابت عذرخواهی میکنم و به جای آن مطلب زیبای دوست دیگری را منتشر میکنم. آنقدر مطالب جالب در این روزها برای این عزیزان از دست رفته خواندهام که دست به قلم بردن را بیفایده میدانم؛ چون نمیتوانم چنین عالی بنویسم. بهعلاوه آنان که از نزدیک ماجرا را تجربه کردهاند باید بگویند. من در این روزها مدام خانم هاله سحابی را و کرامت و بزرگیاش را ستودهام. اگر دنبال الگوهایی برای زن امروز هستیم به نظرم زنانی مثل او باید بهعنوان الگوی زن امروز معرفی شوند؛ هر چند که امروزه چه بسیار زنان والامقام و ستودنی در میان هستند که میتوان به آنها افتخار کرد. این مطلب در جرس منتشر شده است و نشانی آن چنین است: http://www.rahesabz.net/story/38034
ای دریغا نازکآرای تنش
بوی خون میآید از پیراهنش
تاریخ انتشار: ۱۵ خرداد ۱۳۹۰, ساعت ۶:۴۴
هاله بيا! هاله بيا! حميد احراري
خدا آنجا بود. زير سايهي درختان، در تاريکي شبانگاهان، در بوي خاک نمخوردهي گورستان. آن شب، غريبانه در ابري از غبار، «تن نازکآراي» هاله را در گورستان گلندُوَک به خاک سپرديم. مادران، شمعهايي را روشن کرده و در دست گرفته بودند و غمگنانه سرودي را زير لب نجوا ميکردند. يکي، يکي شمعها را بر خاک گذاشتند. سونيا، بستههاي شمع را به من ميداد و من هر شمع را با شمعي ديگر روشن ميکردم و در پيرامون پرچمي که بر خاک نهاده بودند، ميچيدم. آيات سورهي والعصر را بلند، بلند ميخواندم و زنان و مردان کمشماري که بر آن محفل شمعآجين نشسته بودند، همآوايي ميکردند. چقدر اين آيات زيبايند: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْانسَانَ لَفِى خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالْحَقِّ وَ تَوَاصَوْاْ بِالصَّبرِْ «سوگند به شبانگاه [آنگه که خورشيد در باختر سر به خاک ميسايد]، زنهار که آدميان در کاستي و زيانند؛ مگر آنانکه باور آرند و کردار خويش بسامان کنند و يکدگر را به بايستگي و شکيبايي فراخوانند.» گاهي صداي يا زهرا يا زهرا! بلند ميشد و اشکهاي مردان و زنان سوگوار، به آرامي بر گونهها ميلغزيد و بر خاک ميريخت. دوربينها، دزدانه در ميان جمع ميچرخيدند. گاردهاي مسلح، به قطار، در ورودي گورستان به صف ايستاده بودند؛ سربازها، باتومها و سلاحها، صف در صف. باکي نبود! خدا آنجا بود. زير سايهي درختان، در تاريکي شبانگاهان، در بوي خاک نمخوردهي گورستان. خدا آنجا بود. بر ساختمانهاي مجاور، دختراني را ديدم که از بام، به گورستان نگاه ميکردند. گاهي دستانشان به سوي چشمانشان ميرفت. ناآشنا با آنچه ميديدند، خاموش ميگريستند. بار ديگر، مادران صلح نجوا کردند: «يا زهرا! يا زهرا!» گويي غربت خويش را فرياد ميکردند. يکي فرياد زد: – «خداحافظ هاله! خداحافظ هاله!» – نامحرمان به گور رفته بودند تا زودتر خرمن مهتاب ما را در خاک کنند. جامهي «عروس مهتاب» را خودم بريده بودم، آخر! کسي نبود که آن جامهي نادوخته را مهيا کند. ساعتي قبل زهرا، با عجله و دوان آمد و گفت: – «آقاي احراري! کسي غسل و کفن بلد نيست. خانمها نميدونن که کفن را بايد چطور ببرن.» – گفتم: «شهيد غسل و کفن نداره.» – آن ديگري گفت: «آقا! شما ميتونين غسلش کنين. شما محرمين؟!» – گفتم: «نه! من نامحرمم …» آرزو ميکردم که ايکاش محرم بودم. – يک خانم ديگر آمد و گفت: «پس، شما يه کاري بکنين. به يکي ياد بدين که چيکار بکنه! شما کفن رو ببرين، ما غسلش ميکنيم.» – گفتم: « آخه! من صبح پدرش رو، شب دخترشو! … اي خدا! ببين و شاهد باش که بر بندهي بيگناهت چه ميکنند!» * * * از درد ضربههايي که زير مشت و لگد مأموران و لباس شخصيها، صبح همان روز خورده بودم، نميتوانستم به درستي خم شوم. جايجاي بدنم کبود و نفس کشيدنم، سخت شده بود. خم شدم و خودم را از ميان محاصرهي مأموران لباس شخصي، به سوي خاک هاله کشيدم، تا براي آخرين بار، آن فرشتهي صلح را با چشمان خيسم بدرقه کنم. صبح همان روز، در آشپزخانه، زماني که داشتيم نانهايي را که هاله خريده بود، ميبريديم، هاله ميگفت: – «آقا احراري! براي مأمورا، چايي بردن؟!» – يکي گفت: «اونها چايي ما رو نميخورن.» – هاله گفت: «شما تعارف کنين! مگه ما با اونا دشمنيم؟!» * * * اينک هاله، در آن جامهي سفيد، غريبانه و مظلومانه و در صلح و آشتي ميرفت. سفيدِ سفيد! مثل ابر، محو در محو، گويي ديگر همه اوست. جامهي عروسي بر تن، در کنار پدر؛ شمعهاي عروسي بر خاک ميرقصيدند و من زير لب با خدا ميگفتم: «ميدانم که ميبيني. ميدانم که ميداني!» من دو بار در زندگيام معناي مصيبت سترگ را درک کردهام. يک بار در شهادت سهراب و ديگري شهادت هاله. شاعر نيستم، اما آن شب نيز با چشم گريان تا صبح شعر گفتم و اين شب، بار ديگر شعر، زبان حال آن شامگاه غريبانه بود. در لحظهاي که هاله را در خاک ميکردند، اين ابيات را سرودم و با خود نجوا کردم. با هر بيت، گُلهگُله اشک ريختم. شانههايم ميلرزيدند و قلبم چنان ميزد که گويي از سينه بيرون آمده است:
هاله بيا، هاله بيا، هاله دگر بار بيا
ناز مکن، ناز مکن، بيدل و دستار بيا
گر ز قفس رهيدهاي، بال و پرت شکستهاي
بلبل پرشکستهام! باز زگلزار بيا
بال زنان فرشتگان، ميبرنت به آسمان،
من پيات آمدم دوان: «دست نگهدار، بيا!»
من شکن اندر شکنم، زخميام و خسته تنم،
بال ندارم بپرم، بر سر بيمار بيا!
شمع بهدستِ عاشقان، شعلهکشان، رقصکنان
بسته درت به ناکسان، کوري اغيار بيا!
ابر تويي، ژاله تويي! کوه تويي، سينه تويي!
چشمه تويي! آب تويي! باز به جوبار بيا
هستِ همه هستي تو، گفتِ همه گفتن تو!
گر خمش از گفتنمي، بيدم و گفتار بيا
دل پي تو گشته رهي، خانهي بيتوست تهي
بسته در خانه اگر، از ره ديوار بيا!
ورنه بيايم پيِ تو، ميشکنم بر در تو
شيشهي عمرم که: «بيا!» اي مه بيدار بيا!
چه رنجی بزرگتر از این که ملتی عاشق علی باشد و عاقبت یزید را داشته باشد
بر ایران بر این خاک خون آلود بر این مادر خونین آغوش که مرگ فرزندانش را در آغوشش می بیند این مصیبت تسلیت باد
بر شما استاد عزیزم بر شما دردمندان … تسلیت …