نامهای به کلاه زمستانی
کلاه عزیز! بدان که باز هم بر سر من جا داری. با اینکه مدّتی است بهار آمده است و زودا که خواهد شد امّا میدانی که آمدناش را درنیافتم و تو خود شاهدی که تا پایان روزِ نخستِ اردیبهشت گرامی همراه تو بودم. نیک میدانی که من تو را نه در انتهای زمستان و نه در انتهای پاییز و نه در انتهای هیچ فصلی جا نگذاشتم. تا همین دیروز بیوقفه بر سر ام جای داشتی. شامگاه دیروز بود که از فرط گرما بهناچار به فکر کلاه تابستانی افتادم و امروز که جای تو را با او عوض کردم یکسره به تو اندیشیدهام. کلاه عزیز! چهطور میتوانم فراموشات کنم. میدانم که روز سختی را گذراندی و یک سره در انتظار بودی. انتظار، انتظار، انتظار، … . میدانم که اگر هزار بار این واژه را ردیف کنم باز هم احوال تو را بیان نتواند کرد. "انتظار مذهب اعتراض"، به قول آن مرد بزرگ و مهاجر که انتظار خویش را بهنحو وجودی معنا کرد و ندانست که تودهی شیعی در انتظار چیزی و کسی نیست و جز حاجت چیزی نمیطلبد. انتظار یعنی بیقراریی مدام برای وضعی که اکنون نیست. پس نمیگذارم زیاده منتظر بمانی و بیقراری جانات را بکاهد.
کلاه عزیز! میدانی که من به تو بیاعتنا نبودم و نیستم. پس چهگونه میتوانم انتظار تو را نبینم و درنیابم. بیاعتناییی دوست، بذر امید را در سرزمین وجود میخشکاند. من حتّا اگر از تو گذر کرده باشم باز هم به سراغات خواهم آمد و یادی خواهم کرد از روزگاری که با هم از او گذشتیم. گفتن از با هم گذشتنها و تجدید خاطره و وصفالعیش. نه به خاطر تو بل بهخاطر خویش. نه از روی ترحّم بل از روی دوستی و برای تجدید دوستی در مجرایی نو.
کلاه عزیز! اگرچه برخی از روی رنگباختهی تو سخن میگویند امّا غمگین مباش زیرا که من به دیرینهگی همراهیی تو میاندیشم؛ همراهیای بیچشمداشت و حتّا فداکارانه. کلاه عزیز! اگرچه عهد اخوّت با تو نبستهام و از تصاحب کردن و تصاحب شدن بیزار ام امّا قدر دوستی را میدانم. وقتی که آمدی شادی آوردی و وقتی که نباشی دنیایی را با خود میبری! پس من چهگونه میتوانم بگذارم که بگذری؟! چهگونه میتوانم بگذارم که فراموش شوی در حالی که چیزی از من در تو جا مانده است؟! کلاه عزیز از تو نمیگذرم چون نمیتوانم از خویش بگذرم. دستکم دانسته مسخ نمیشوم. بگذار جهان از ما بگذرد و ما از جهان بگذریم. چه باک؟ این تقدیر ما است. جهان که با ما نبود ما با جهان بودیم و در جهان بودیم. جرعهی زندهگی خواهیم نوشید و خواهیم خندید و از آن عبور خواهیم کرد. کلاه عزیز! دل بد مکن و روزگار به تلخی مگذران که تلخی در جانات خواهد نشست. پس خویشتن را پاس بدار که جهان دیگر خواهد شد و روزی نو خواهد آمد همانا که او هر روز دستاندرکار خلقی تازه است. گرچه نوروز آمد و شد امّا روز نو سر خواهد رسید. برخیز و خویش را مهیّا کن! تنها لختی دیگر بر جای خود بازخواهی گشت و باز هم بر سر ام جای خواهی داشت. کلاه عزیز! عزّت به مکان نیست به مکانت است.
بیان دیدگاه