سرآغاز: مدتی است که در زیر سقف آسمان هوایی تازه ندمیده است. در فصل خزان، خزان زده گشتهام و اندوه در جان انباشتهام. هنوز بسی باید بگذرد تا عصارهی اندوهام را به کام رگهایم بریزم. امید که بتوانم از این عصارهی تلخ شهدی فراهم سازم و کام جان شیرین کنم. باری! این راز بماند تا وقتی دیگر. و اما بعد:
هر دم از این باغ بری میرسد + تازهتر از تازهتری میرسد. نامهای دریافت کردم از محمد هدایتی ارجمند بههمراه یادداشتی کوتاه. هدایتی که با ارسال این نوشته به من لطف کرده است، دانشجوی کارشناسی ارشد جامعهشناسی دانشگاه تهران است و دورهی کارشناسی را در دانشگاه شهید بهشتی گذرانده و آنطور که از یادداشتاش پیدا است، شاگرد دکتر فرامرز رفیعپور بوده است. من از هدایتی عزیز که او را نیز چون مهدی سلیمانیه هنوز ندیدهام، قدردانی میکنم و نوشتهاش را و نامهاش را عزیز میدارم و به او نیز برای ورود به زیر سقف آسمان خوشآمد میگویم و از وی به خاطر ورود به بحث ما در باب دکتر فرامرز رفیعپور بسیار سپاسگزارم!
چون هدایتی اشارهای کرده است به نقش مسائل شخصی در نقدها و نقد مرا بری از دخالت امور شخصی دانسته است (و البته سلیمانیهی عزیز نیز مرا به چنین اتهامی متهم نکرده بود)، عرض میکنم که من هیچگاه شاگرد دکتر رفیعپور نبودهام و هیچگاه ایشان را از نزدیک ندیدهام. هیچگاه به امضای او برای پیشبرد کاری نیازمند نشدهام و خلاصه هیچگاه و بههیچ نحو با ایشان ارتباطی نیافتهام. دوستان و نزدیکان من نیز همینطور. پس من نمیتوانم مشکلی شخصی با ایشان داشته باشم و بدان سبب خصومت بورزم. به همین دلیل هم من چون هیچ شناختی از شخصیت ایشان ندارم (جز اینکه یکبار مخاطب سخنانشان در بزرگداشت دکتر غلامعباس توسلی بودهام و گاهی جلوی تلویزیون بهنحو گذری پای سخنانشان نشستهام)، نمیتوانم به نقد شخصیت ایشان بپردازم. تنها دو دوست و همکار سابق دارم که شاگرد ایشان بودهاند و زن و شوهر هستند و برای مقطع کارشناسی ارشد تعمدا رشتهی پژوهشگری را برگزیدند تا زیر نظر دکتر رفیعپور تحصیل کنند، و تا جاییکه من یادم هست نظر مثبتی به ایشان داشتهاند. من از آنان خواستهام نقدها و گفتوگوهای ما را بخوانند و در باب ایشان هر گونه که میاندیشند، برای زیر سقف آسمان مطلبی بنویسند. امیدوارم به قول خویش وفا کنند و با هم یا جداگانه از ایشان بنویسند و یحتمل، از ایشان دفاع کنند. وقتی ته ذهن و حافظهام را میکاوم به یک استاد متخصص در جامعهشناسی دین میرسم که در زمان دکتر رفیعپور نتوانست در گروه جامعهشناسی دانشگاه شهید بهشتی استخدام شود و تدریس کند و به رشتهی حقوق رفت و حقوق بشر تدریس کرد. اما چون ایشان در چند دانشگاه دیگر نیز همین وضع را پیدا کرده بود و خود من نیز در برخی دانشگاهها راه نیافته بودم، این امر برای من بسیار عادی به نظر رسید و و تنها متأسف شدم و تمام و اصلا هیچ دردی نداشت تا به عقدهای بدل شود و بعدا کار به خصومت منتهی شود. پس این موضوع هم چیزی نبود که مرا سخت درگیر و آزرده کند. اما وقتی بیشتر میکاوم به یک چیز معنادار میرسم: خون جوانان در سنگفرش خیابان و جامعهشناسی میبینم که میخواهد کثافت را طهارت جا بزند. اگر خصومتی هست تنها همین است و بس و اگر این خصومت شخصی است معذورم بدارید!
گفتار میهمان
سیاههای بر یادداشتها
محمد هدایتی
آنچه انگیزه نوشتن را در من ایجاد کرد نه تخصص در دین یا جامعهشناسی دین یا نظایر اینهاست بلکه از آن روست که پس از چهار سال حضور در گروه جامعهشناسی دانشگاه شهید بهشتی و درک فضای آن (آشنایی کامل با فضا و افکار اساتید آن)، بر خود لازم دانستم ضمن خواندن مطالب دکتر محدثی و نقد دوستمان مهدی سلیمانیه بر ایشان و همچنین باز شدن فضای بحث و گفتگو و اینکه مباحث وارد جهان سوم به تعبیر پوپری کلمه شده است، من نیز مباحث و مشاهدات خود را بروی کاغذ بیاورم.
در ابتدا نقدی بر حرفهای مهدی سلیمانیه دارم. «جاییکه مهدی از دغدغه انصاف صحبت میکند». میخواهم بپرسم چه بیانصافی صورت گرفته و اصلاً اینجا چه جای انصاف است. در اجتماع علمیِ (هر چند ضعیف) ما تا یک نویسنده یا اثر علمیاش مورد نقد قرار میگیرند بلافاصله این تلقی ایجاد میشود که ناقد مشکل شخصی با نویسنده دارد و در نهایت ناقد مورد بیمهری قرار میگیرد. در ایران به دلیل فرهنگ استبدادی و بازتولید آن، فضای نقد و انتقاد راکد است و نقد را مترادف با تخریب شخصیت و کینههای شخصی مابین طرفین میدانند. افراد واقعاً وجود شخصیشان را با هویت نمادینشان معادل اینهمان فرض میکنند و دچار این توهم ابتدایی اند که انگار جایگاه نمادینشان بناست ابدی بماند و ذرهای تغییر نکند. آقای محدثی در نوشته خود تاکید کرده اند که قصدشان توصیف است و نه توهین و جسارت و حتی نقدهایشان نه فقط با در نظر گرفتن کتاب توسعه و تضاد بلکه با لحاظ کردن مجموعه آثار و نوشتههای دکتر رفیع پور صورت گرفته است. آقای سلیمانیه نوشته اند که با بسیاری از نقدهای دکتر محدثی موافق اند اما با شناختی که از رفیعپور و آثارش دارد نقدهایی بر این نقدها دارد. خب اینکه جای بسی خوشحالی است شما هم نقد کن اما پای انصاف را پیش کشیدن…
نکته دیگر اینکه مهدی در نوشته اش اشاره کرده است که صرف اشاره به مسائل حساسیتبرانگیزی نظیر ولایت و حوزه علمیه جای تقدیر دارد اما سوال من این است که این چه پرداختنی است که نتیجهی محتوم آن تقویت و بازتولید گفتمان (به تعبیر فوکویی کلمه) مزبور است. در بحث فوکو یکی از شیوههایی که یک گفتمان با توسل به آن سعی در حفظ و بازتولید خود میکند، این است که به هر کسی اجازه پرداختن به مسائل را نمیدهد زیرا مایل نیست خطوط قرمز گفتمانیاش مورد تهدید واقع شود. دکتر رفیعپور هم بهمثابه فردی از درون گفتمان حاکمیت اجازه مییابد به طرح مسائلی در این باب بپردازد و با دادن پیچ وخمهایی همان نتیجه مطلوب گفتمان را برآورده کند و آنانکه سخنی غیر بگویند سروکار کتابهایشان با ممیزی است و در صورت لزوم محبس. چنین پرداختنی را چه جای تقدیر است.
اما مطلب مهمتر(به اعتقاد من) بحثی است که مهدی درباره اسطوره و نیاز به اسطورهسازی مطرح کرده است. تا آنجا که دانش ناچیز من از جامعهشناسی یاری میکند، منشأ بسیاری از تحولات گسترده در جامعه غربی در چند سده اخیر، ارزشی بود که آنها نسبت به خردباوری و در عین حال خودباوری قائل شدند که نتیجه آن از یک طرف حاکمیت این ایده بود که هر چیزی را بتوان و باید از صافی نقد گذراند و از طرف دیگر با به در آمدن از زیر سایه اسطورهها، توانایی در بکارگیری فهم و خرد خود را شکوفا کرد. شاید اشاره به بند اول «روشنگری چیست؟» کانت که خیلیها از آن بهعنوان مانیفست خردباوری یاد میکنند نابجا نباشد: «روشنگری همان به درآمدن انسان است از حالت کودکیای که گناهش به گردن خود اوست. کودکی یعنی ناتوانی از به کارگرفتن فهم خود بدون راهنمایی دیگران و اگر علت این کودکی نه فقدان فهم که نبود عزم و شجاعت در بکارگیری فهم خود بدون راهنمایی دیگران باشد گناه آن گردن خود انسان است. شعار روشنگری این است جسارت آن را داشته باش که فهم خود را بکارگیری». در غرب نیز اتفاقاً هر که دارای مقام و مرتبه علمی بالاتری باشد بیشتر هم نقد میشود. پس چه نیازی است به اسطورهسازی؛ مهدی جان غربیها هم در این دام نیفتادند.
فارغ از مباحث نقد مهدی، آنچه این بحث را برایم جذابتر نمود نقشی بود که دکتر رفیعپور در دانشگاه شهید بهشتی داشتند و وضعیت فعلی گروه جامعهشناسی این دانشگاه را باید معلول تصمیمات شخصی ایشان دانست. لابد میپرسید کدام وضعیت؟ با عرض پوزش و در بهترین حالت ممکن باید بگویم وضعیت نه چندان مناسب. گروهی که از آن فقط یک صدا بر میخاست و تنها صدا صدای رفیع پور بود. ملاکهای شخصی و غریب در استخدام اساتید که همگی از اراده شخص ایشان بر میخاست این گروه را در مسیری نه چندان مناسب قرار داد. در اینجا میکوشم بعضی ویژگیهای ایشان را برجسته نمایم تا تکملهای باشد بر مباحث دکتر محدثی.
خودمحوری فوقالعاده به صورتی که گاه به استبداد متمایل میشد. ایشان در مباحثاتشان یکی از مهمترین ویژگیهای تاریخی جامعه ما را به درستی استبداد تاریخی و ذهنیت استبدادی ایرانی میدانستند اما به گمان من نمونه اعلای این ذهنیت را میتوان در خود ایشان (البته خود عاملان اصلی پرورش فرهنگ استبدادی در ایران با توجه به جایگاه و مقامی که دارند، هست) یافت. یعنی به همان اندازه که نسبت به مجموعه اطرافیان و کسانی که احساس میشد از ایشان پایینتر هستند با خصم [خصومت] و اقتدار برخورد میکردند، به همان اندازه نسبت به مافوقان خود کرنش نشان میدادند. این خودمحوری ابعاد دیگری نیز دارد:
یکی از این موارد نادیده گرفتن دیگران و قبول نداشتن آنهاست که به نوعی خودشیفتگی نیز منجر میشود. برای نمونه بد نیست به فهرست منابع و مراجع کتابهای دکتر رفیع پور مراجعه کنید. کتابها و آثار فارسی که افتخار حضور در لیست کتابهای مورد رجوع ایشان را یافتهاند به ندرت از قرن 8و9 بالاتر میآیند یعنی در این فهرست تنها مولانا جلالالدین محمد؛ سعدی و حافظ شیرازی و چند شاعر پرآوازه دیگر افتخار حضور دارند و معاصرترین نویسنده حاضر در این لیست کوتاه پروین اعتصامی است. گویی جامعهشناسان و فیلسوفان معاصر هیچ اثر درخوری ندارند که مقبول نظر ایشان افتد.
دوم. تقلیل جامعهشناسی از یک تخصص و یا علم با مشخصات خاص خود به نوعی بینش درونی یا شهود. ایشان قشر رانندگان تاکسی را بهترین جامعهشناسان میدانند اما در پارادوکسی دهشتناک از پذیرفتن اساتید جامعهشناسی که عمری دود چراغ خورده و در بهترین دانشگاهها فارغالتحصیل شدهاند بهعنوان جامعهشناس سرباز میزنند.
سوم، اشاعه سیستم حامیپروری (یا بهتعبیر عامانهتر [عامیانهتر یا عوامانهتر] و درستتر نوچهپروری) بر گرد خود. هنگامی که ایشان وارد دانشکده میشدند انبوهی از مریدانشان بر گرد ایشان طواف میکردند. مریدانی که بیشتر اساتید دانشکده را تنها با لفظ دکتر خطاب میکردند و از به کار بردن واژه استاد برای آنها اکراه داشتند و لفظ استاد را تنها برازنده حضرتشان میدانستند.
چهارم، ایشان به تخصصی شدن علوم اعتقاد چندانی نداشته و خود را بسان دانشمندان اعصار گذشته عالمی میدانستند که در همه زمینهها اطلاعات وسیعی دارند. ایشان علاوه بر جامعهشناسی که ملک طلقشان بود در کشاورزی، موسیقی، مکانیک، فیزیک و.. کباده تخصص میکشیدند و اساساً همه علوم سرای ایشان بود. و موارد دیگر…
سیاهه به درازا کشید فقط امیدوارم ناسپاسی در حق معلم تعبیر نشود.
جداشدیارشیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگرسازی وگرسوزی
استاد صمیمانه تسلیت میگم
سپاسگزارم عزیز! زنده و سلامت و شاد باشی!
سپاسگزارم! زنده و سلامت و شاد باشی!