زیر سقف آسمان

زیر سقف آسمان مقام یک جست وجوگر است.

در غیبت روشنفکران خاکستری- باقر قشلاقی

سرآغاز: یکی از واکنش‌های که به نوشته‌ام در باب «جزم‌اندیشی و بت پرستی در میان تحصیل‌کرده‌ها» انجام گرفت، مقاله‌ی آقای قشلاقی است. ایشان دانش‌جوی دکترای جامعه‌شناسی هستند. قلم خوبی دارند. ضمن تشکر و قدردانی از زحمتی که کشیدند، نوشته‌شان را در این‌جا منتشر می‌کنم. اگر دوستان دیگری نیز نظر متفاوتی دارند، می‌توانند ارسال کنند تا در زیر سقف آسمان پژواک داده شود. من متن ایشان را ویرایش کرده‌ام اما رسم‌الخطّ‌اش را تغییر نداده‌ام. یک نکته را هم یادآوری کنم که تذکّر به من در مورد «من گفتن» در ارزیابی مقاله‌‌ام توسط داوران یک مجله‌ی جامعه‌شناسی داده شده است و در بحث شفاهی نبوده است. آن‌ها تذکر داده بودند که چرا می‌نویسی «من»، بل‌که به‌تر است به جای کاربرد «من» از سوم شخص مفرد استفاده کنی. مثلاً به‌تر است بگویی «نگارنده»، «نویسنده»، «راقم این سطور» و الخ. ضمناً یادآوری می‌کنم که انتشار این مطلب به معنی تأیید یکایک گزاره‌های آن نیست.

در غیبت روشنفکران خاکستری
به بهانه مطلب دکتر محدثی با عنوان «جزم‌اندیشی و بت‌پرستی در میان تحصیل کرده‌ها» باقر قشلاقی

«خسرو انوشیروان شورایی منعقد کرد که هر گاه کسی ایرادی دارد اظهار کند. همه ساکت ماندند، چون پادشاه در دفعه سوم سئوال کرد مردی از جای برخواست و با کمال احترام گفت : «پادشاه خراج بر اشیاء ناپایدار تحمیل فرموده‌اند و این به مرور زمان در أخذ خراج موجب ظلم خواهد شد «. آنگاه پادشاه فریاد برآورد که: «ای نامرد ملعون و جسور، تو از چه طبقه مردمانی؟» آن مرد در جواب گفت: «از طبقه دبیرانم» . شاه گفت: «او را با قلمدان آنقدر بزنید تا بمیرد. پس همه دبیران از جا برخاسته و آنقدر او با با قلمدان زدند که هلاک شد. آنگاه همه حضار گفتند: «خسرو ! خراج هایی که مقرر فرمودی ، همه موافق عدالت است » (ویلیام سولیوان ، خاطرات دو سفیر : 336 ).
وقتی دکتر محدثی در کلاس درس به جلسه‌ای اشاره کردند که در آن حاضرین به «من» گفتن ایشان اعتراض کرده بودند یاد بدیل‌های آن افتادم که به دلیل سرکوب همین «من گفتن‌ها» چقدر معادل برای «من» ساخته‌ایم: «بنده»، «اینجانب»، «حقیر»، «چاکر»، «فدوی»، «جان نثار»، «کوچک شما» و … جالب اینکه گمان کرده‌ایم «من» متراف سلطه و تکبر و خودخواهی است و چقدر دیده‌ایم که برخی حتی فراتر رفته و «ما» را به جای «من» استفاده کرده‌اند به گمان اینکه » من «برایشان خیلی کوچک است و ترجیح داده‌اند که بگویند: « ما ». و چقدر بد، که واژه‌ها را هم درگیر استبداد و سلطه خود کرده ایم! واژه‌هایی که خود عین رهایی‌اند .
می‌گویند یکی از فلاسفه، روزی که فرزند او زبان باز کرد و کلمه «من» را ادا کرد برایش جشن گرفت و گفت: «امروز روزی است که فرزندش به‌عنوان یک شخصیت تشکل یافته در صحنه زندگی حضور دارد.»
مدتی در باب سنت و مدرنیته مطالعه می‌کردم و سراغ هر متفکر و روشنفکری می‌رفتم با فشارها، اصرار ها و تاکیدهایی مواجه می‌شدم که مدام مرا به این نکته می‌رسانید که سنت مانع تجدد و توسعه است و من هنوز که هنوز است درنیافته‌ام که چگونه می‌شود سنت مانع تجدد و توسعه شود؟ هیچ کس نگفته که در غرب سنت چگونه مانع تجدد بوده است؟ و سنت در ایران چگونه مانع تجدد است؟ و مگر سنت در ژاپن و چین و کره مانع بوده که در ایران هم مانع باشد؟ سالهاست که عموم و اکثر روشنفکران (و چقدر بکاربردن کلماتی که نه محدوده مشخصی دارند و نه اصول خاصی خسته کننده است، مثل همین روشنفکر!) به این طبل کوفته‌اند که ما از پیشرفت بازمانده‌ایم و همه تقصیرها گردن این سنت است و من می‌بینم که سالها در هاونی کوبیده‌ایم که آب هم نداشته است . این آخری را گفتم تا به این نکته برسم که روشنفکران ما و بسیاری از تحصیل کرده‌ها شنا کردن را در» استخر» یاد گرفته‌اند و هیچ وقت نخواسته‌اند خود را به آب دریا بزنند (شبیه به دریا زدن هامون در فیلم داریوش مهرجویی) و گمان می‌کنم هر کسی اگر بخواهد حرفی برای گفتن داشته باشد باید خودش را در نهایت به دریا بزند. دریایی که در آن عقل و خرد و منطق علمی بر تمام داشته‌های انسان بچربد‌. در غیراین صورت برای همیشه آویزان خواهند ماند و کسی که آویزان است چگونه می‌تواند رهایی از دگم و جزم اندیشی را به دیگران یاد بدهد. و در چنین شرایطی است که غیر روشنفکر و اندک تحصیل کرده‌ها هم، به دلیل همین خصوصیات ذکر شده، هر «کسی»، هر «تفکری»، هر «شخصیتی» و هر «روشنفکری» را پیدا می‌کنند آویزان او می‌شوند و چقدر بد که بسیاری از این اصرارها و پافشاری‌های مسموم، شاید از ترس از دست دادن و به دست نیاوردن باشد. ترس اینکه شریعتی و سروش و پوپر و مطهری را از دست بدهد و چیزی بدیل آن نداشته باشد. و مگر با ترس می‌شود اندیشه‌ای را فهمید و مگر با ترس می‌شود گذر کرد و انتقاد کرد و این راهی است که نهایت آن به «دگم‌اندیشی» می‌رسد. و کسی که سال‌ها در گیرودار ستایش و تحسین و تحقیر بوده چگونه می‌تواند به‌یک‌باره مرام و مشی تاریخی‌اش را تغییر دهد و بخواهد از نو در «بود و نبودش» تامل کند. تقدیر روشنفکران ما چیزی شبیه تقدیر حکومت‌ها در گذشته است که هر گاه این حکومت‌های مرکزی ضعیف بوده اند کشور از هم فروپاشیده است. روشنفکران نیز انگار بر همین سیاق، هرگاه عده‌ای سینه‌چاک و هوادار نداشته باشند از یادها می‌روند و تصویری از آنها باقی نمی‌ماند. انگار قرار بر این بوده که در طول تاریخ «میکل آنژ» یک بار از صخره سنگی «داوود» بسازد. و مگر قرار نبود روشنگری همه را به مفهوم تازه‌ای از خود برساند که در آن نگاه انتقادی همه‌گیر شود؟ و مگر قرار نبود که با فروگذاشتن تفکر اسطوره‌ای و بینش سنتی به خرد و عقلانیت دست پیدا کنیم که «جهان انسانی» جهان «دیگران و همه» باشد نه «جهان من بدون دیگران»! اما انگار این گونه نشد.
هر چه نگاه می‌کنم می‌بینم ما «روشنفکران و متفکران خاکستری» نداشته‌ایم، تفکر سطله‌جو و قدرت‌گرا همان تفکر سیاه و سفید است و همیشه با ما همراه بوده و بر نگاه و تفکر ما سنگینی کرده است. چه بد که همیشه اعداد را فقط به «زوج و فرد» تقسیم کرده‌ایم و از «منطق فازی» چیزی نمی‌دانیم، چه بد که شبانه‌روز را به «شب و روز» تقسیم کرده‌ایم، احشام را به «گوسفند و بز» و انسان‌ها را «مونث و مذکر». و این چه تقسیم متکبرانه‌ای است که گمان می‌کند انسان‌های مونث هیچ خصلت مردانه‌ای ندارند و انسان‌های مذکر هم فاقد خصلت‌های زنانه‌اند! و مگر شب چیزی از روز با خود ندارد و روز چیزی از شب؟ و شاید همین‌گونه ادامه داده‌ایم تا رسیده‌ایم به تقسیم‌بندی‌های دیگر: متدین و بی‌دین، دوست و دشمن، خائن و خادم. و برای همین است که بعد از مصدق عده‌ای تلاش کردند ثابت کنند که او فقط «خادم» بوده و عده‌ای هم خواستند ثابت کنند که او «خائن» بوده است. و چه بسیار شنیده‌ایم که گفته‌اند: زن‌ها حیله‌گرند (و انگار مردها هیچ وقت حیله‌گر نبوده‌اند) خارج‌ر فته‌ها غرب‌زده‌اند (و انگار هیچ خارج نرفته‌ای غرب‌زده نیست) بازاری‌ها پول‌پرست‌اند (و انگار هیچ صنف دیگری بجز بازاری‌ها پول‌پرست نیستند) و شاه‌ها همه متکبر و خودخواه و عیاش بوده‌اند. و مگر ما شاهنامه نخوانده‌ایم که در آن تمامی شاهان آدمهایی عاقل و خردمند و خیرخواه هستند و همواره از عقل و خرد پیروی می‌کنند. همین چند روز پیش وقتی داشتم شماره آخر مهرنامه را می‌خواندم رسیدم به مطلبی از «قوچانی» که در مورد «احسان نراقی» نوشته بود. جایی که از سلطنت و شاهان می‌گوید و می‌نویسد که «آن شاهی که شاهنامه از آن سخن می‌گفت سلطنت نداشت، اقتدار داشت و قدرت را شعبه‌شعبه می‌کرد نه منحصر در دربار خود و این قاجارها و پهلوی‌ها بودند که بلای دیگری بر سر مفهوم «شاهنامه‌ای پادشاه» آوردند.»
و برای همین، به هر ساحتی که پا می‌گذارم تا بخوانم و بفهمم می‌بینم چه بد که در اوج مدعی بودن‌های بسیار در تفکر و تامل و اندیشه، در غفلت عجیبی گرفتار شده‌ایم و نمی‌دانیم که چقدر نیازمند تفکر و تامل‌ایم به جای این همه حرف‌زدن‌های بی‌خود. و چه خوب می‌شد تا حرف نمی‌زدیم و سینه‌چاک نمی‌کردیم تا آرام آرام روشنفکران خاکستری ، آنها که ستایش‌گر عقل نیستند، بلکه عین عقل و اندیشه‌اند، سر برمی‌آوردند تا از این همه سیاهی و سفیدی‌های بی‌تفکر رها می‌شدیم.
وقتی جدال ارنست رنان را با سید جمال الدین اسدآبادی می‌خوانم، نمی‌دانم باید خندید یا گریه کرد. ارنست رنان همه را می‌کوبد تا ستایش‌گری‌اش از عقل و علم را ثابت کند، یا بهتر است بگویم تبلیغ و ترویج می‌کند، و نمی‌داند که تجدد و مدرنیته و عقل و علم نیازی به ستایش‌گری ندارد. چقدر داریم ارنست رنان تولید می‌کنیم!! و چقدر ارنست رنان در جامعه ما زیاد می‌شود .

No comments yet»

بیان دیدگاه