سرآغاز: دوست گرامیی من آقای نادریی عزیز مقالهی جالبی نوشتهاند که با اندکی تلخیص در مجلّهی چشمانداز ایران (شمارهی 87، شهریور و مهر 1393) منتشر شده است. لینک این مطلب در سایت مجلّهی چشمانداز عبارت است از: http://www.meisami.net/Cheshm/Cheshm/Cheshm/ch87/ch87-23.htm. اینک این نوشته با اجازهی نویسنده در اینجا بازنشر میشود. من این نوشته را مطابق رسمالخط زیر سقف آسمان ویرایش نکردهام. شایان ذکر است که این مقاله برای درس "جامعهشناسیی فرهنگ" در مقطع دکتری جامعهشناسی در دانشگاه آزاد اسلامی-واحد تهران مرکزی نوشته شده است.
جامعهشناسی رقابتهای روشنفکری: نمونه سید جواد طباطبایی
حمید نادری
چکیده
روشنفکران نیز مانند سایر گروههای اجتماعی متأثر از شرایط، خواستها، نیازها و رقابتهای میدان خاص خویشاند. این رقابتها در شکل دادن به چگونگی تولید و کیفیت محصولاتشان تأثیر میگذارد. در اینجا پرسش اصلی این است که چنین رقابتی دارای چه ویژگیهایی است و چگونه در شکل دهی به آثار روشنفکران مؤثر میافتد؟ این پرسش را با توجه نمونهی سیّد جواد طباطبایی و از طریق زبانی که برای عرضه اندیشهاش به کار میگیرد، پی میگیریم. به طور خلاصه میتوان گفت میان میزان بهرهای که روشنفکران از سرمایه فرهنگی دارند و چگونگی رقابتهای ایشان ارتباط مسقیمی وجود دارد. در زمانی که روشنفکران هنوز از سرمایه علمی چندانی در میدان روشنفکری برخوردار نیستند و تازه وارد محسوب میشوند، نقد به عنوان یکی از مهمترین ابزارهای برهم زدن نظام توزیع سرمایه، به شکلی مطلوب مورد استفاده قرار میگیرد. یعنی تازه واردان نقد را به طور مستقل و با به رسمیت شناختن رقیب و با زبانی ساده، روشن و استدلالی به کار میبرند. این شکل از نقد موجب تعمیق آگاهی و افزایش امکان گفت وگو میشود. اما به موازات رشد سرمایه علمیِ روشنفکر، نقد شکل دیگری به خود میگیرد و به حاشیه آثار اصلی رانده میشود. در این شکل از نقد، منتقد دیگر کمتر نویسنده مورد نظر را به رسمیت شناخته و اگر سخنی از او به میان میآورد، تنها برای نشان دادن این واقعیت است که آثار او از اهمیت چندانی برخوردار نیست. با رواج چنین شکلی از نقد، کمتر نویسندهای، دیگری را واجد صلاحیت بررسی میداند و بدین ترتیب باب گفت وگو میان ایشان بسته میشود. زبان این نوع نقد همراه با طعن و کنایه و دشنام گونه است و به طور ضمنی و در حاشیه آثار اصلی طرح میشود.
واژگان کلیدی: روشنفکر، رقابت، مولدان فرهنگ، سرمایه، میدان، نقد
طرح مسأله
فضای روشنفکری ایران سرشار از حاشیههای پر رنگتر از متن است. این حاشیهها اغلب ناشی از رقابتها و جدلهایی است که در میدان روشنفکری ما رواج دارد. مسأله گاهی چنان بالا میگیرد که گویی اصلا متنی وجود نداشته و همهی دعوا یکسره به رقابتی کاملا شخصی تقلیل مییابد. گواه این مدعا زبان پر طعن و کنایهای است که اغلب روشنفکران از آن، در برابر یکدیگر، بهره میجویند. این زبان در بیشتر موارد، تنها صرف بحث در حاشیهها و تلاش برای انگ زدنهای سیاسی علیه یکدیگر میشود. برای نمونه مسأله نقش عبدالکریم سروش در ماجرای انقلاب فرهنگی، به تنهایی، چنان غوغایی به پا کرد که تمام جدالها و مسائل روشنفکران ایرانی را تحت الشعاع خود قرار داد. جالب آنکه این مسأله در طول سی سال اخیر، هرگز، حتی برای لحظهای، فروکش نکرده است. از آرامش دوستدار(1375) و سید جواد طباطبایی(1386) گرفته تا رضا داوری و محمود دولت آبادی همگی به این موضوع پرداختهاند. موضوع تنها به یافتن چشم اسفندیاری در کارنامه عبدالکریم سروش محدود نمیشود، زیرا خود سروش نیز از رهگذر همین انتقادات، هیچ یک را بی نصیب نگذاشته و برای همگی پاسخی حاضر و آماده، دست کم به همان شدت و با زبانی از همان جنس، در آستین داشته است. برای نمونه جواد طباطبایی در بحث نقد جریان روشنفکری دینی بلافاصله موضوع انقلاب فرهنگی را پیش میکشد و میگوید: «زمانی که انقلاب فرهنگی شروع شد و با ایجاد ستادی برای تصفیه و سانسور کتابهای درسی ادامه پیدا کرد، خود سروش نیز از سردمداران آن بود… به نظر من سروش و احسان طبری، در روشنفکری با هم فرقی ندارند، اما از آنجا که هر دو به الزامات روشنفکری تن در نمیدادند، با کمی شیطنت باید اضافه کنم که اگر قرار بود طبری دانشگاه را تعطیل کند، سروش تصفیه و سانسور برقرار کرد.»( 1386) و سروش در پاسخ مینویسد: «نویسندهی تازه به دوران رسیدهای که سخنان بسیار میگوید و عمری است که با هگل و پا در گِل مانده است و تنها هنرش سرقت علمی از این و آن است، کتابی نمینویسد که در پیش گفتار یا پانویس آن، با چاقوی زبان عقدهای نگشاید یا با کژدم قلمش زهری نریزد. اکنون سالهاست که چنین زهر فروشی میکند….» ( 1386) و یا در بحثی درباره نسبت عقلانیت و انقلاب، مراد فرهادپور با اشاره به این عقیده سروش که انقلاب را غیر عقلانی میداند، مینویسد:« تا پیش از انقلاب در فرنگستان فیزیک و شیمی میخواندند و فقط به لطف این رخداد، یک شبه به ایدئولوگ اصلی جریان حاکم بدل شدند (آن هم به لطف معرفی نصفه نیمهی آرای کسانی چون پوپر و هایدگر، و تکرار نظرات پوپر دربارة غیرعلمی بودن مارکسیسم و روان کاوی که از قضا در فضای بحثهای فلسفی امروزه دیگر هیچ خریداری ندارد) جای بسی تعجب دارد. در حقیقت با نگاه به واقعیت تاریخی خود انقلاب ۵۷ به خوبی میتوان به بیپایه بودن چنین اتهامی پی برد… کسانی که بدون مشخص کردن هیچ معیار و ملاکی دم از اعتدال و مضار تندروی میزنند، و حتی تا آنجا پیش میروند که عملاً خواستار توجه بیشتر دانشجویان به امور فرهنگی، علمی و اقتصادی (یا در واقع همان دلالی) به عوض سیاست زدگی دوران اصلاحات میشوند… به روشنی نشان میدهند که در درک کوتهبینانهشان از سیاست، شریک اقتدارگرایاناند.»( به نقل از اکبر گنجی، 1389 ) و سروش در جواب میگوید:« دریافت من این است که مراد فرهاد پور، به «افکار» چندان اهمیت نمیدهد که به حواشی آنها. آشکارتر بگویم وی جرات رویارویی با فکر و قدرت نقد معرفتی آن را ندارد و این بیقدرتی و بیجراتی را در لفافی از انگیزه خوانیها، سیاست مالیها و ماستمالیها، تخفیف و تمسخرها، طعن و کنایهها، شماتتها و ملامتها، حرمت شکنیها و فرا فکنیها فرو میپوشاند… در نوشتههای وی هر چه بگردی سکوت پر لطافت تفکر حس نمیشود اما تا بخواهی غوغای بینزاکت تمسخر به گوش میرسد… من ادعایی کردهام (و آن این است که در انقلابها سهم عقل خوب ادا نمیشود)…کمر ادعای مرا بشکن چرا سر مرا میشکنی…همین سنگ پارهها که بطرف من پرتاب میشود دیوار ادعای مرا بلندتر میکند. وقتی آدم بیسواد و بیصلاحیتی که سرمایهیی جز سفاهت ندارد یک شبه ایدئولوگ اصلی انقلاب میشود آیا خود روشنترین دلیل بر این نیست که انقلابها غیر عقلانیاند؟»(1387) و بدین ترتیب بحثها که در ابتدا جدالی حقیقی و با محوریت موضوعی غیر شخصی به نظر می رسند ، به شکل آشکاری جنبهای فردی پیدا میکنند. نوشتهها نه در مقام توضیح امری مجهول، که تنها به جهت تسویه حساب با این و آن انتشار مییابند.
رقابتها و جدالها در میان روشنفکران اگرچه به دلیل توان ایجاد فضای گفتگو و نقد و شکل دادن به مباحث مختلف، میتواند نتایج و کارکردهای مثبتی برای جامعه فکری و فرهنگی ایرانی داشته باشد، اما چنین شکلی از آن، تخم بدبینی و عدم اعتماد را میگستراند و به جای آنکه دستمایهای برای طرح مباحث نوین باشد، به مانع عمدهای بر سر راه ایجاد فرهنگ گفتگو بدل میشود. زیرا در فضایی که کمتر کسی دیگری را واجد صلاحیت میداند، چگونه امکان گفتگو شکل میگیرد؟ و آنچه بیش از همه در این فضا به چشم میآید، بی اهمیت جلوه دادن تمام میراث فکری جامعه روشنفکری ماست. در این جا پرسش اصلی این است که چگونه میتوان این شکل و شیوه رقابت در میان روشنفکران، به عنوان مولدان فرهنگ، را توضیح داد؟ موضوع جدالها تا چه اندازه به نقد غیر شخصی مربوط است؟ و یا به بیان بهتر رقابتهای شخصی در شکل دهی به این مباحث تا چه اندازه مؤثر است؟
این پرسشها را با تکیه بر نمونه سید جواد طباطبایی پی میگیریم و شیوههایی را که در رقابتهای روشنفکری به کار گرفته میشوند، بررسی میکنیم. این موضوع را به عنوان بحثی در حوزه جامعهشناسی فرهنگ و همچون مسألهای فرهنگی مورد توجه قرار میدهیم. بر این اساس به روشنفکران به عنوان بخشی از مولدان فرهنگ نگریسته میشود. بنابراین مسأله به درستی و نادرستی اندیشه ایشان مربوط نیست، بلکه موضوع در حیطه رقابتهایی بررسی میشود که در نتیجهی آن، عارضهی خاص روشنفکری ما شکل میگیرد. به عبارت دیگر در اینجا روشنفکران به عنوان افرادی در جستجوی حقیقت در نظر گرفته نمیشوند، بلکه در قامت افرادی شناخته میشوند که همچون دیگر گروههای اجتماعی، محصولاتشان متأثر از شرایط و ساختاری تولید و عرضه میشود که در آن به فعالیت میپردازند.
مبانی نظری
جستجوی ریشههای اندیشهورزی در کنه روابط و مناسبات اجتماعی، سابقهای به درازای عمر جامعهشناسی دارد. جامعهشناسان از این حیث که جامعه شناساند به اندیشه نیز چونان امری اساسا اجتماعی مینگرند. بر این اساس و در افراطیترین شکل آن، اندیشه چیزی جز بازتاب شرایط، نیازها و ساختارهای اجتماعی و اقتصادی نیست و هیچ شأن مستقلی ندارد. در چنین رویکردی اندیشه یکسره به امری اساسا اجتماعی تقلیل مییابد. عمدهترین نماینده چنین رویکردی مارکس و به ویژه طیف وسیعی از مارکسیستها هستند. به عقیده مارکس «آگاهی آدمیان نیست که تعیین کننده هستی آنهاست، برعکس این هستی اجتماعی آدمیان است که آگاهی آنان را تعیین میکند.»(مارکس،1363 ) این گفته مارکس عموماً در پیوند با ایدئولوژی و آگاهی کاذب فهمیده میشود و معنای آن این است که مارکس انديشه اي را که وابستگي ايدهها به پيش شرطهاي مادي را نمي پذيرد، آگاهي کاذب يا « ايدئولوژي» مي نامد. بنابراین فکر اساسی مارکس بر تعیین کنندگی مناسبات تولید استوار است. هر چند که بعداً او این ایده را تعدیل کرد، اما باز هم بر این اصل اساسی اصرار میورزید که در تحلیل نهایی، عامل اصلی، مناسبات اقتصادی است. بعدها مانهایم این ایدهی بنیادی مارکس را دربارهی چگونگی تحول معرفت حفظ کرد و هم صدا با مارکس بر این عقیده بود که فراگرد معرفت طبق قوانین درون ذاتیاش تحول نمییابد. (مانهایم،1380) به عقیده مانهایم « همهی افکار و حتی خود حقایق به موقعیت تاریخی آنها ارتباط دارند و تحت تأثیر این موقعیتها ساخته و پرداخته میشوند.»( کوزر،1385،566) با وجود این، مانهایم نمیخواست استقلال اندیشه را یکسره به شرایط اجتماعی وانهد و آن را به این تقلیل دهد. بنابراین نظریهای را پرورش داد که بر مبنای آن طیفی از افراد وجود دارند که « خودشان را از ریشههای اصلیشان وارهاندهاند و نیز پیوسته در گفت و گو با یکدیگرند و از طریق انتقاد متقابل، بقایای تعصبهای اولیه شان را رها میکنند.»(همان) این افراد همان «روشنفکرانِ از نظر اجتماعی غیروابسته»اند که «میتوانند به یک نوع وارستگی از هرگونه آثار درگیریهای دنیوی دست یابند.»(همان) اما تلاش مانهایم برای حفظ معرفت تحریف نشده گویی به پشت پا زدن به همهی مقدماتی ختم میشود که بر مبنای آن، مانهایم اندیشه را امری تعیّن یافته به وسیله مناسبات اجتماعی میدید. در واقع تناقض اصلی این است که چگونه میتوان افرادی را فرض کرد که ماهیتاً با دیگر انسانها تفاوت دارند؟ یعنی از شرایط اجتماعی خود متأثر نیستند. به بیان بهتر آیا انسانهایی وجود دارند که در واقع انسان نیستند و از خواستها، نیازها و شرایط اجتماعی فارغاند؟ آلوین گولدنر برای آنکه بتواند مقدمات پرداختن به تاریخ جامعهشناسی را فراهم کند با تذکر به همین مسأله مینویسد:« جامعهشناسان باید این فرضیه را کنار بگذارند که انسانها به دو دسته تقسیم شدهاند؛ کسانی که به مطالعه دیگران میپردازند(subject)، و افرادی که قابل مطالعه و بررسی هستند(object)… باید گفت که فقط یک نژاد از انسانها وجود دارد و زمان آن رسیده که ما جامعهشناسان عضویت کامل در نژاد خود را بپذیریم.»(گولدنر،1383،41 ) بر این اساس روشنفکران نیز بخشی از جامعهاند و مانند هر گروه دیگری از تأثیر و تأثر درون گروهی و میان گروهی برکنار نیستند. بنابراین موضوع تأثیرپذیری روشنفکران از شرایط اجتماعی و اقصادی خاص هر زمان و مکان انکار ناپذیر است. اما کیفیت و چگونگی این تأثیرپذیری مهم است و همواره موضوع داغ جامعهشناسی معرفت بوده است. با ظهور نظریه پردازانی چون جورج هربرت مید و ماکس شلر مسأله تأثیر تعیین کنندگی هستی اجتماعی، چنان که مارکس و یا مانهایم برآن اصرار داشتند، دیگر مطرح نیست و همواره حدی از استقلال برای پویایی درونی اندیشه در نظر گرفته میشود. به طور مثال مید با تأکید بر وجه خلاقانه کنشهای انسانی نشان میدهد که چگونه کنشهای ما هم حامل تاریخ و فرهنگ خاص ماست و هم بیانگر ویژگی خلاقانه کنش فردی.« مید با مطرح ساختن این فکر که آگاهی یک تجربه خصوصی است که با کاربرد نمادهای اجتماعی معنی دار صورت میبندد و بر حسب "دیگری کلی" سازمان میگیرد، امکان بررسی دقیق درباره شیوههای پیوند خوردن اندیشه با ساختارهای اجتماعی را فراهم ساخت.»(کوزر،1385) بر این اساس تعیین دقیق تأثیر و تأثر متقابل میان اندیشهها و ساختار اجتماعی امری نیست که یک بار برای همیشه تعیین شده باشد و به تناسب شرایط خاص هر جامعه، چگونگی پیوند این با آن باید از نو مورد بررسی قرار بگیرد.
یکی از مشهورترین تلاشها در این زمینه، کار پی یر بوردیو است. او نظریه خود را از راهی دیگر پی گرفت و دچار آن بن بستی نشد که مانهایم گرفتارش شده بود. مانهایم که سعی میکرد از چاله مارکس درباره تعیین کنندگی یک جانبه شرایط اقتصادی بر اندیشهها خارج شود، در چاه "روشنفکران از نظر اجتماعی غیر وابسته" افتاد. زیرا اگر حرف مارکس درباره تأثیر زمینههای اجتماعی بر ایدهها به طور کلی درست است، اما چنان که پیشتر اشاره شد تز مانهایم درباره روشنفکران غیر وابسته، نقض رویکرد جامعه شناختی به معرفت محسوب میشود. امّا بوردیو با جعل مفهوم "میدان" هم بر استقلال حوزههای خاص و گوناگون جامعه تأکید میکند و هم نشان میدهد که چگونه ایدهها تحت شرایط اجتماعی تولید میشوند. در مقایسه با مانهایم میتوان گفت که بوردیو نیز استقلال روشنفکران از طبقات اجتماعی را میپذیرد اما این سخن بدان معنا نیست که روشنفکران متأثر از خواستها و رقابتهای درون میدان روشنفکری یا دانشگاهی نیستند. بوردیو از مفهوم میدان برای توضیح حوزههای گوناگون زندگی اجتماعی استفاده میکند و بر این نکته اساسی نظر دارد که در دوران جدید ما با حوزههای خرد زندگی اجتماعی سر و کار داریم که لزوماً پیوند مستقیمی با دیگر حوزهها و ساحتهای اجتماعی ندارند. بنابراین میدان روشنفکری را صرفاً با استفاده از رقابتهای طبقاتی نمیتوان توضیح داد بلکه این میدان در طول زمان قواعد و معیارهای خاص خود را پرورانده و به طور مستقل عمل میکند. «هر میدان دارای امکانات و قابلیتهایی است که در طول مراحل رشد خود به دست آورده تا خود را در برابر تأثیرات خارجی مصون نگه داشته و بر ضوابط و ملاکهای ارزیابی خود در برابر و در مواجهه با میدانهای مجاور و متجاوز صحه گذاشته و آنان را رعایت کند.»(استونز،1385) بنابراین مسأله دیگر به تقلیل معرفت به منافع طبقاتی مربوط نیست، بلکه با استفاده از رویکرد بوردیو، موضوع به شرایطی مربوط است که در آن محصولات روشنفکری تولید و عرضه میشوند. بنابراین پرسش اصلی این است که تحت چه شرایطی محصولات روشنفکران تولید میشود؟
بوردیو به رقابتهایی توجه میکند که در خلال آن شرایط عضویت و احراز جایگاههای متفاوت در سلسله مراتب میدان دانشگاهی شکل میگیرد.« میدان دانشگاه بازاری است که ارزش سهام شهرت و منزلت در طول زندگی حرفهای فرد و در نتیجۀ قیمت گذاری یا فرایندهای رسمی و غیر رسمی ارزیابی گروه همالان و تقدیس نهادی و سلسله مراتبی، بالا و پایین میرود. بنابراین چیزی که برای عاملان و کارگزارن طبقه بندی کننده- استادان و مدرسان- محل نزاع است همانا شهرت و حفظ و تقویت مداوم آن است.» به عقیده بوردیو زبان در این رقابتها نقش مهمی ایفا میکند زیرا زبان در میدان دانشگاهی از مهمترین عناصر رقابت و مبارزه است. بوردیو به برخی از شیوههای کاربرد زبان در تولید سرمایه اشاره میکند. برای نمونه او نشان میدهد که چگونه شیوه بیان میتواند ابزاری برای فاصله گرفتن از زبان رایج و ایجاد تمایز باشد. بعلاوه بوردیو به برخی از تاکتیکهای "تقویت تشخّص و شهرت خود شخص به بهای لطمه زدن به شهرت دیگری" نیز اشاره میکند. البته چنان که ریچارد جنکینز میگوید بوردیو« گاهی فقط به صورت گذرا به روشهای گوناگون سخن گفتن و اهمیت آن اشاره میکند.» ولی آنچه ذکر آن ضروری است اهمیت زبان در رقابتهای میدان دانشگاهی و کاربرد آن در جهت کسب سرمایه است. براین اساس و با توجه به زبانی که روشنفکران به کار میگیرند، پرسش اصلی این است که رقابتهای روشنفکران در شکل دهی به تولید و عرضه محصولاتشان چه تأثیری دارد؟
نمونهای از رقابتهای روشنفکری
سید جواد طباطبایی از جملهی مهمترین نویسندگان و روشنفکران ایران پس از انقلاب اسلامی و بویژه دو دهه اخیر به شمار میرود. او بیش از هر چیز به تاریخ اندیشهی سیاسی پرداخته و مسأله انحطاط تمدن ایرانی را نیز از همین دریچه دنبال میکند. به عقیده او ریشههای انحطاط تمدن ایرانی را باید در زوال اندیشه سیاسی و به طور کلی شکل گیری " شرایط امتناع اندیشه " در ایران جستجو کرد. کار عمده و اصلی او دربارهی ایران یعنی تلاش برای توضیح شرایط امتناع اندیشه، از این حیث که مسأله را با تکیه بر فرهنگ و محدودیتهای آن پیگیری میکند، شبیه به کار دوستدار دربارهی "دین خویی" یا امتناع تفکر در فرهنگ دینی است. البته اختلافی اساسی نیز میان این دو وجود دارد که خود نمونهای از جدالهای معروف روشنفکری در ایران است. با این حال و به رغم محدود شدن کار طباطبایی به حوزه تاریخ اندیشه، سلسله جدالهای پر سرو صدای بسیاری میان او و دیگر نویسندگان و روشنفکران ایرانی درگرفته است. توضیح این جدالها ما را در یافتن سازوکار بخشی از رقابتهای مولدان فرهنگ و میزان بهرهای که هر یک از سرمایهی علمی در این رقابت از آن خود میکند، یاری میرساند.
نقد بزرگان بهمثابه براندازی نظام توزیع سرمایه
نقد میتواند یکی از راههای برهم زدن نظام توزیع و بازتوزیع سرمایه فکری و فرهنگی باشد. از این رو برخی از تازه واردان از آن برای کسب سرمایه در میدان روشنفکری بهره میجویند. این امر به معنای بی اهمیّت بودن نقد و نقّادی نیست و نمیتوان آن را صرفاً ابزاری برای کسب سرمایه تلقی کرد.[1] زیرا نقد باید بر مبنای معیارهایی صورت بپذیرد که مورد تأیید بازیگران عرصه روشنفکری باشد. این معیارها، در واقع معیار حقیقت به شمار میروند. بنابراین نقد در واقع امری به منظور کشف و درک بهتر حقیقت به شمار میرود و کارکرد آن برای منتقد، ارتقای جایگاهش در نظام سلسله مراتبی است. در واقع در اینجا میتوان میان نزاع فکری و کارکرد – یا به بیان مرتن کارکرد پنهان- آن برای منتقد تمایز قائل شد. بدین معنا که الزاماً هدف منتقد از نقد صرفاً جدالی برای کسب سرمایه نیست بلکه هدف منتقد میتواند پاسخ به پرسشی یا اصطلاحاً کشف امر مجهولی باشد ولی این پیامد را نیز به دنبال داشته باشد که برای منتقد سرمایه فرهنگی به بار آورد. اما باید اضافه کرد که در میدان روشنفکری نزاعها لزوماً فکری نیز نیست بلکه نزاعهایی برای کسب سرمایهی فرهنگی از طریق نقد رقیب وجود دارد و برخی از روشنفکران از این شیوه استفاده میکنند و برخی نیز سرمایهی فرهنگیشان را از طریق دیگری کسب میکنند. بعلاوه این نقد برای نویسندگان مورد نقد قرار گرفته هم میتواند موجب تنزّل جایگاه شده و هم میتواند موجبات رشد و بالندگی آن نویسندگان را فراهم آورد. این امر چنان که نشان داده خواهد شد بستگی به شیوه نقد دارد. با توجه به جایگاه نویسنده در نظام سلسله مراتبی، میتوان میان دو شیوه نقد در آثار سید جواد طباطبایی تمایز قایل شد و نشان داد که اولاً چگونه شیوههای به کار گرفتن نقد با میزان بهره منتقد از سرمایه فرهنگی در ارتباط است و ثانیاٌ نقد تا چه اندازه میتواند بازتاب نزاعهای روشنفکری باشد:
نقد در آثار اولیه
طباطبایی برای نقد و نقادی جایگاه رفیعی قایل است و فقدان آن را از عمدهترین دلایل آشفتگی بازار کتاب میداند. بنابراین طبیعی است که برای پر کردن جای خالی نقد در فضای علمی ایران تلاش کند. به عقیده او نقدی مؤثر است که در آن منتقد اصطلاحاً « نان به نویسنده قرض ندهد.» او این مطلب را در یکی از اولین نوشتههای خود در قالب نقد و معرفی کتاب در سال 1363 مطرح میکند. به لحاظ سرمایه علمی، او در آن زمان نویسندهای تازه کار به شمار میرفته و چنین گفتهای را، در تناظر با وضعیت او در نظام سلسله مراتبی میدان روشنفکری، میتوان "هماورد طلبی" تلقی کرد. به دیگر سخن برای ورود به میدان رقابت باید رقیبی وجود داشته باشد تا برهم زدن نظام توزیع سرمایه ممکن باشد. در واقع تنها راه برهم زدن این نظام توزیع نشان دادن کاستی ها، کج فهمیها و اشتباهات کسانی است که در رأس آن جای دارند. از این رو طباطبایی با جدی شمردن نقد و نقادی، آن را به طور مستقل و درمقالاتی با موضوع محدود به نقد یک اثر، پی میگیرد. نتیجه چنین تلاشی انتشار مقالاتی نظیر" سه روایت فلسفه سیاسی هگل"، " نکاتی در ترجمه برخی مفاهیم فلسفه هگل"، "بحثی درباره روح در فلسفه هگل" بود. این مقالهها به طور مبسوط به نقد آثاری خاص محدود میشود و زبانی که در آن به کار میرود از نظر برد رسانهای خنثی و به طور عمده دارای جنبهای کاملا اقناعیاند. به بیان بهتر در تلاش برای کسب سرمایه بهتر و بهبود جایگاه علمی، تنها پشتوانهی تازه واردان استفاده از زبانی روشن و بیانی استدلالی است. زیرا در این وضعیت گوینده هنوز به خودی خود سرمایه لازم برای اعتبار بخشیدن به بیان خویش را ندارد. بنابراین بیان استدلالی و تنظیم سخن در صغری و کبرای منطقی، گریزناپذیر است. در واقع ارائه سخنان کلی و مبتنی بر حجیَت برای نویسندگان تازه کار امری بی ثمر و فاقد ارزش به شمار میرود. نوشتههای اولیّه طباطبایی نیز از این قاعده مستثنی نیست. برای مثال او بر لزوم اجتناب از کلی گویی درباره ترجمه تأکید کرده و بر بررسی دقیق ترجمهها پای میفشارد و مینویسد:
«دربارهی کلیّات ترجمهی آثار کلاسیک سخنان پراکنده زیاد گفته شده است؛ این حکم امروزه از بدیهیات شمرده میشود که ترجمههای جدید ناخوانا و پر تکلَفاند و از دقت کافی برخوردار نیستند. اما مسأله اصلی به نظر ما این است که بحث دربارهی جزئیات ترجمه و کار روی متنها را باید بر ارزیابی کلی و بحث درباب کلیات مقدم داشته و با سنجیدن ترجمهها با توجه به متن اصلی، ترجمه صحیح را از سقیم آن بازنمود و سره را از ناسره تمییز داد.»(1364)
و بنابراین نقد او که در اینجا به ترجمه مربوط است مشحون از ارجاعات و باریکبینیهای فراوان است و مهمترین پشتوانه برای طرح فرضیاتش به شمار میرود. و چنان که پیشتر اشاره شد بیان او به لحاظ برد رسانهای خنثی و حتی بر خلاف روال معمول نوشتههای علمی با ذکر پیشوندهایی چون "آقا" و "دکتر" همراه است:
«اگر چه در کتب قدیمی لغت، واژهی "انگار" استعمال نسبتاً روشنی دارد که البته با مفهوم قوه خیال قرابت چندانی ندارد لیکن کاربرد بیرویهی این واژه توسط مترجمان فارسی برهان قاطعی است بر این که مضمون و معنای دقیق واژهی انگار برای فارسی زبانان روشن نیست و کاربرد آن قبل از هر چیز از عدم توجه به مشکلات حکایت میکند. برای روشن شدن مطلب به چند مورد اشارهای کوتاه مینماییم: شادروان حمید عنایت Vorstellung(= representation انگلیسی ) را به انگار و دکتر امیر حسین آریانپورidea را به انگار و idealism را به انگارگرایی برگردانده است در حالی که آقای احمد فردید از جزء دوم اصطلاح اخیر یعنی isme به " انگاری" تعبیر مینماید. دکتر آریانپور در جای دیگری واژه pattern و آقای منوچهر بزرگمهر schema را به انگاره ترجمه کرده است.»(همان)
به عبارت دیگر نویسندگان تازه کار در این دوران آن اندازه از سرمایهی لازم در میدان روشنفکری برخوردار نیستند که بتواند اشتباهات صاحبان سرمایه علمی را با زبانی که ایشان به کار میبرند، بیان کنند. زیرا حتی اگر چنین بیانی از طرف نویسنده مجاز شمرده شود احتمالاً جایی برای چاپ آن پیدا نخواهد کرد. در واقع میدان علمی حوزهی نشر را نیز دربر میگیرد و همین سلسله مراتب در آنجا نیز رعایت میشود. به بیان بهتر زبان یک نوقلم متناسب با جایگاه او در نظام سلسله مراتبی توزیع سرمایه علمی، زبانی ساده، دقیق، روشن، بی تکلَف، بی ادعّا و محتاط است. برای مثال منتقد نوقلم حتی آنجایی که به خطای نویسنده یا مترجم مطمئن است با احتیاط از آن سخن میگوید:
« به نظر میآید که مترجم مقدمهی زیبایی شناختی به تمایز اساسی این دو حیث اخلاقی توجهی نکرده و هر دو اصطلاح را به اخلاقیت برگردانده است.» (همان)
این شیوه از نقد، شیوهی پذیرفته شده و مشروع در رقابت میان مولدان فرهنگ به شمار میرود و باز-توزیع سرمایه بر این مبنا، روال معمول رقابت محسوب میشود. به بیان بهتر رقابت با این شیوه بر مبنای معیارهای اصیل این میدان خاص صورت میگیرد. حاصل چنین رقابتی نیز مطلوب تلقی میشود زیرا فرایندی از اشتباه و اصلاح شکل میگیرد که خود موجب تعمیق آگاهی است. اما چنین شیوهای تنها روش توزیع سرمایه علمی در نظام سلسله مراتبی نیست.
نقد در آثار متأخّر
به موازات پیشرفت در نظام توزیع سرمایه، نقد به عنوان امری که باید به طور مستقل و جدی به آن پرداخت، دیگر از دستور کار خارج میشود. زیرا در اینجا دیگر پرداختن به اثری مستقل، هر چند در مقام نقد، بیش از آنکه در جهت ارتقای جایگاه منتقد باشد، اعتبار بخشیدن به نویسندهای است که مورد نقد و بررسی قرار میگیرد. در واقع همین که نوشتهای به طور مستقل از سوی صاحبان سرمایه علمی مورد توجه قرار میگیرد، نشان از اهمیت و نفوذ نوشته و نویسنده آن دارد. بنابراین وقتی نویسندهای به جایگاهی والا در نظام سلسله مراتبی دست پیدا میکند، مطلوب آن است که تا حد امکان از پرداختن به آثار دیگران پرهیز کند و ایشان را نادیده انگارد. اما این امر بدین معنا نیست که استفاده از نقد برای ارتقای جایگاه به طور کلی از دستور کار خارج شود، بلکه نقد مستقل دیگر جایگاهی ندارد. در اینجا نقد به طور ضمنی، حاشیهای و ظاهراً به مناسبت بحث اصلی طرح میشود. اما عموماً میان مباحث اصلی و سخن گفتن از دیگری که در حاشیه آن مطرح میشود، ارتباط مستقیمی وجود ندارد. بیشتر انتقادات طباطبایی، از چنین الگویی پیروی میکند. برای نمونه در کتاب جدال قدیم و جدید که بحثی دربارهی تاریخ اندیشه در اروپاست، طباطبایی مقدمهای بر آن نگاشته و با تکرار مباحث پیشین خود بار دیگر به نقد آسیا در برابر غرب داریوش شایگان میپردازد. او پیش از این و در سال 1374 در مقدمهای که بر کتاب ابن خلدون و علوم اجتماعی نوشته بود به کراَت به این اثر شایگان پرداخته و آن را مورد انتقاد قرار داده بود. با این حال در این اثر اخیر خود، یعنی جدال قدیم و جدید باز هم شایگان را مورد خطاب قرار میدهد. بعلاوه مقدمه این اثر، تسویه حساب با آرامش دوستدار نیز هست. دوستدار در مقدمهای که به مناسبت چاپ دوم کتاب خود، درخششهای تیره،نگاشته بود طباطبایی را به سرقت علمی متهم کرد. او نوشته بود:
« به مراتب زرنگتر از این گروه کسانی هستند که بی سر و صدا به ایدههای کتاب و نوشتههای دیگر نویسندهاش با چنان مهارتی دستبرد زدهاند که تقریباً همه فهمیدهاند. از جمله یکی از آنان که به شهادت آشنایان و دوستانش در زمان تحصیل در پاریس از خوانندگان پر و پا قرص امتناع تفکر در فرهنگ دینی بوده، در کتابی که سه سال پیش در تهران به چاپ رسانده ترکیب مفهومی امتناع تفکر را به لباس مبدل امتناع اندیشه از آن خود شناسانده و از این جعل معیوب در همان آغاز کتابش بهره برداری کرده است.»(1377، 15)
و صد البته چنین اتهامی نمیتواند بی پاسخ بماند. ولی از آنجا که نویسنده، این گفته را به شکلی گذرا و با زبانی تمسخر آمیز بیان میکند، طباطبایی نیز نمیتواند پاسخی مستقل و سر راست به آن بدهد. بنابراین او نیز بی آنکه قصد داشته باشد گفتههای دوستدار را جدی و واجد اهمیت بشمارد، نه تنها به تفصیل به آن اتهام پاسخ میدهد، بلکه در ضمن آن فرصتی پیدا میکند تا نظریه دین خویی او را نیز، که نمیتوان به طور مستقل به آن پرداخت، مورد نقد گزنده خویش قرار دهد. برای مثال او در فقرهای دوستدار را در سیاست زدگی آل احمد دیگری معرفی میکند و مینویسد:
«تردیدی نیست که آن گاه که خاستگاه اندیشیدن موضع سیاسی باشد، لاجرم، از نقَالی دربارهی «خدمت و خیانت» نمیتوان فراتر رفت و هر کوششی برای نقادی نظریهی «خدمت و خیانت»، در نهایت، در چاه ویل همان «خدمت و خیانت» سقوط خواهد کرد.»(1390،19)
بنابراین به نظر میرسد بخش اول مقدمه نگاشته نشده مگر برای پاسخ به دوستدار. به طور خلاصه، رقابت از طریق نقد برخلاف آنچه در آثار اولیه شاهد آن بودیم، به حاشیه آثار اصلی رانده میشود. این شکل از نقد به شکل آشکاری، فرصتی است برای تسویه حسابهای شخصی و مچگیری. زبان در این شکل از نقد، زبانی است پر طعن و کنایه که به آسانی موجبات جلب توجه عموم را فراهم میکند. زیرا این زبان دیگر معطوف به نقد فنی و دقیق نیست که خواننده کم تخصص را از خود براند و از آنجا که به زبان رایج در عرصه سیاسی نزدیک میشود، برد رسانهای فوقالعادهای نیز پیدا میکند. بدین ترتیب کمتر روشنفکری در استفاده از این ابزار تردید میکند. زیرا بدون تلاش برای استفاده از زبان استدلالی و اقناعی که وقت گیر و کم اثر در عرصه عمومی است، میتوان به پشتوانه سرمایهای که پیش از آن از همین راه کسب شده بود، به نکته گویی و ارائه سخنانی پرداخت که نیازی به پیروی از شیوههای رایج پژوهش و نقد ندارد. این شکل از نقد، به واسطهی فراهم شدن امکان مصاحبه و حضور پر رنگ در رسانهها برای افرادی که مدارج ترقی را در نظام سلسله مراتبی طی کردهاند، توسعه مییابد. به بیان بهتر امکان بیان شفاهی نیز تنها زمانی فراهم میشود که سرمایه لازم برای افراد فراهم آمده باشد. در این وضعیت آثار اصلی نویسندگان بیارتباط با یکدیگر طرح میشود و عموماً دربارهی آن بحثی در نمیگیرد مگر به شکلی اجمالی، در حاشیه و به قصد پاسخگویی یا توضیح این اصل که نویسنده مورد انتقاد درک درستی از بحث نداشته، مطلبی ابتدایی را نفهمیده و آثار او اهمیت بررسی ندارد و به این وسیله جایگاه رقبای صاحب سرمایه مورد تردید قرار میگیرد. برای مثال طباطبایی از آنچه سروش درباره جنبش اصلاح دینی گفته و نوشته، چنین بهرهای میبرد. او بر خلاف رویهای که در آثار اولیه شاهد آن بودیم، بدون آنکه یک بار و به شکلی مبسوط به نقد سروش در این باره بپردازد و دقیقاً به خواننده بگوید مشکل چیست، به طور ضمنی و با زبانی تحقیرآمیز آن اشتباه را، به کرّات و به مناسبتهای مختلف، نمونهای از بیارزش بودن نوشتههای سروش معرفی میکند.
«مقالهای از سروش در کتابی که سال گذشته با عنوان سکولاریسم و سنت انتشار یافت، چاپ شده که حتی’ تعریفی که از پروتستانیسم و اصلاح دینی در آن داده شده، غلط است و حاصل کلام او هم جز این نیست که چون سکولاریسم بر عقل تکیه دارد، موضعی نادرست در امر دیانت دارد،زیرا «عقل تا بال گشوده است، گرفتارتر است». اینمصراعِ شاعر متوسطی مانند اقبال لاهوری خلاصه آنچیزی است که روشنفکری دینی به دنبال چهار دهه نظریهبافی و یک ربع تجربه قدرت به آن دست یافته است.»( طباطبایی، بی تا)
همین مطلب به گونهای دیگر در جدال قدیم و جدید تکرار شده است. البته طباطبایی در این کتاب به تفصیل درباره پروتستانیسم بحث میکند ولی اشاره او به سروش در آن اثر تنها برای تذکر به این مطلب است که نوشتههای سروش در باب پروتستانیسم فاقد اهمیّت است.
« برخلاف گفتهی سروش، پروتستانیسم جز این بود و آن معنایی که سروش خیال میکند گوهر مقوم پروتستانیسم است، در هیچ جایی از نوشتههای لوتر به چشم نمیخورد… از دیدگاه تاریخ اندیشهی اروپایی همهی آنچه در مقالات سروش، در کتاب یاد شده، درباره سکولاریسم آمده است، هیچ مطلب جدی و مفهومیِ درستی وجود ندراد و هیچ خوانندهای که دست کم یک اثر تحقیقی در این مباحث از نظر گذرانده باشد، نمیتواند آن کلیبافیها را جدی بگیرد.»(1390،25)
در اینجا بحث بر سر این نیست که سروش اشتباه کرده یا نه، بلکه موضوع اصلی توضیح این مطلب است که نقد در شرایطی که منتقد به جایگاه ممتازی رسیده باشد، دیگر ویژگی اصلی و پیشین خود را از دست میدهد و صرفاً به ابزاری برای جدالهایی که حالا دیگر کاملاً شخصی شدهاند، بدل میشود. انتقاد در آثار اولیّه موضوعی مربوط به بحثی غیر شخصی بود، یعنی مثلا توضیح این مطلب که هگل به راستی چه میگوید ولی در این شکل اخیر، بحثی مانند جنبش اصلاح دینی به بهانهای برای یک جدال شخصی بدل میشود و زبان آن نیز شکلی دشنامگونه به خود میگیرد. نقد در فضای روشنفکری ما تا حد زیادی به این شکل اخیر درآمده است[2] و معنای آن نیز، با توجه به مقدماتی که در بالا به آن اشاره شد، چیزی جز این واقعیت نیست که بیشتر روشنفکران خود را در بالاترین سطح از نظر سرمایه علمی یافته و دیگران را کوچکتر از آن میدانند که بخواهند بحثی جدی درباره ایشان طرح کنند. بدین ترتیب اگر نقد در شکل پیشین خود، باب گفت و گو و مباحثه را باز میکرد، اکنون به عرصهای برای جدالهای کاملاً شخصی بدل شده و امکان مباحثه را از بین میبرد. به هر حال از نظر جامعهشناسی معرفت نقد در شکل پیشین مستقیماً بازتاب رقابتهای روشنفکری نیست و به هیچ روی نمیتوان آن را به این تقلیل داد زیرا آشکارا خود را متعهّد به معیارهای نقد میداند. اما این گفته دربارهی شکل اخیر نقد صدق نمیکند و تا حد زیادی میتوان آن را بازتاب جدالهای شخصی دانست.
ترکیب رقیبان
با نگاهی به جایگاه نویسندگانی که طباطبایی به نقد آنها پرداخته، میتوان دریافت که کار او اصطلاحاً کاری "بتشکنانه" است. به عبارت دیگر او به آثاری میپردازد که نویسندگان آنها در میدان علمی ایران در رأس هرم نظام سلسله مراتبی قرار دارند. نویسندگان طرف صحبت او شاخصترین افراد در حوزههای مختلف از دین و سیاست گرفته تا فلسفه و جامعهشناسی و تاریخ نگاری و ترجمه هستند. برای مثال در حوزه ترجمه میتوان به مترجمانی نظیر احمد آرام، باقر پرهام و داریوش آشوری اشاره کرد و در علم سیاست به افرادی چون حمید عنایت و فرهنگ رجایی و در جامعهشناسی به غلامعباس توسلی و در تاریخ نگاری به فردیدون آدمیّت. بر این فهرست، میتوان نویسندگان با نفوذی چون داریوش شایگان، سید حسین نصر، رضا داوری اردکانی، کریم مجتهدی، علی شریعتی و جلال آل احمد را نیز افزود. بعلاوه نویسندگان موسوم به روشنفکران دینی نظیر مهدی بازرگان، عبدالکریم سروش، مصطفی ملکیان، حسن یوسفی اشکوری و حتی سیاست مدارانی چون محمد خاتمی را نیز میتوان در این فهرست جای داد. ترکیب رقیبان صاحب نامی که مورد توجه و انتقاد طباطبایی واقع شدهاند را با توجه به حیطه حرفهایشان میتوان در جدولی بدین شکل نشان داد:
سیاست |
مارکسیسم |
فلسفه |
علوم سیاسی |
دین و روشنفکری دینی |
ترجمه |
جامهشناسی |
تاریخنگاری |
محمد خاتمی |
احسان طبری امیرحسین آریانپور تقی ارانی |
رضا داوری داریوش شایگان احمد فردید کریم مجتهدی آرامش دوستدار محمدحسین طباطبایی |
حمید عنایت فرهنگ رجایی حاتم قادری |
عبدالکریم سروش سیدحسین نصر مهدی بازرگان علی شریعتی جلالآلاحمد مصطفی ملکیان حسن یوسفی اشکوری اقبال لاهوری |
داریوش آشوری باقر پرهام احمد آرام محسن ثلاثی |
غلامعباس توسلی حسین ابوالحسن تنهایی احسان نراقی |
فریدون آدمیت |
این افراد از جمله با نفوذترین و محبوبترین نویسندگان ایرانی به شمار میروند و آثارشان در شمار پر تیراژترین آثار در حوزه علوم اجتماعی و فلسفه قرار دارد. لحن طباطبایی درباره ایشان چنان است که در خواننده این امر را القا میکند که وقتی آثار صاحبان سرمایه علمی در چنین سطح سخیفی قرار دارد، دیگر تکلیف بقیه روشن است[3]. یکی از فقرات پر سر وصدای این گونه القائات، نقد طباطبایی به ترجمه داریوش آشوری دربارهی ماکیاولی است. او درباره این ترجمه و به طور کلی ترجمههای فارسی مینویسد:
«ماکياولي نه خواندنش به آساني است و نه آدم آنقدر دم دستي است که هر کسي با اين ترجمههاي فارسي و قبل از آن با نوشتههاي بسيار ابتدايي که در کتابهاي انديشه سياسي مثل خداوندان انديشه سياسي آمده است بتوان شناخت و در کل اگر بنا را بر اينها بگذاريم هيچ چيزي در آن نوشتهها نيست که بشود در ماکياولي ردپاي آن را جست… ماکياولي نويسندهاي است سهل و ممتنع. نويسندهاي بسيار بزرگ است و بسيار دقيق نويس و با ادبيات ما و ادبيات چي بودن مترجمان ما که عمدتاً لغت باز هستند و نه مترجمان واقعي انديشه تفاوت دارد.»(خرداد،1390)
و همین مطلب داریوش آشوری را به نوشتن پاسخی از همان جنس با عنوان "اندر فواید لغت بازی" برمیانگیزد وغوغایی رسانهای به پا میشود. او با اشاره به درس گفتارهای طباطبایی مینویسد:
این سلسله «درسگفتار»ها (این واژه هم از فراوردههایِ کارگاهِ، به قولِ ایشان، «لغتبازیِ» من است) چند سالي ست که بر رویِ اینترنت هست. من هم بارها در وبگردیها به آن برخورده ام. اما با پوزخندي از کنار-اش گذشتهام، زیرا «اقتضایِ طبیعت» را در آن میدیدم. ولی انتشارِ متنِ خلاصه شدهاي از آنها در مجلهیِ مهرنامه (تهران، شمارهی ١۲، خردادِ ١۳۹٠) برایام برخوردِ تازهاي با آن بود که مرا به دادنِ این پاسخ برانگیخت. زیرا در آن، گذشته از آن بیمایگیها و حرفهایِ خندهدار، رگهاي ستبر از تقلّب و بیاخلاقی نیز میبینم که دیگران چهبسا درنیابند. از سویِ دیگر، نیّتام این است که، جواناني که بنا ست در محضرِ ایشان درسِ اندیشیدن بیاموزند، از جمله جوانانِ مهرنامهنویسِ ما– که عَلَمِ چنین مقالهاي را بر سرصفحهیِ مجلهشان میکوبند– هشیارتر شوند که چه میکنند.(مرداد 1390)
با توضیحات آشوری و همچنین اتهاماتی که او علیه طباطبایی مطرح کرده بود به نظر میرسید تیر طباطبایی این بار به سنگ خورده است. بنابراین طباطبایی ناچار بار دیگر دست به قلم برد تا این بار به تفصیل بر تمایز لغتبازی و اندیشهورزی تأکید کند. در نظر او لغت بازی همان کاری است که داریوش آشوری میکند و طباطبایی با آوردن مثالهایی میکوشد تا این عمل را از قلمرو اندیشه جدا کند. روشن است که منظور بهبود ترجمه در ایران نیست وغرض تنها ارائه مثالهایی از ناتوانی آشوری در امر ترجمه است. و اگر نیازی به پاسخ به آشوری نبود آوردن چنین جملههایی نیز ضروری نمینمود:
« طیرۀ عقل خواهد بود که به عنوان مثال بخواهیم به جای «حوزۀ علیمه»، که به واقعیتی در تاریخ تعلیم و تربیت در دورۀ اسلامی اشاره دارد، و دبیرستان یا دانشگاه نیست، واژهای جعل کنیم، زیرا وقتی میگوییم عمرو در حوزۀ علمیۀ الف و زید در دانشگاه ب به تحصیل پرداختهاند، شنونده درمییابد که این دو چه سابقۀ علمی دارند، اما آنگاه که میگوییم «هگل… دانشجوی بنیاد یزدانشناسی پروتستان در دانشگاه توبینگن شد»، خواننده کتاب درنخواهد یافت که او در کدام نهادی – حوزه یا دانشگاه – تحصیل کرده است. (کاپلستون، از فیشته تا نیچه، ترجمۀ آشوری، ص. ۱۶۳) [۱] حتی اگر کاپلستون، به دلایلی، چنین چیزی نوشته باشد، اگر مترجم چیزی از فلسفه میدانست، میتوانست بگوید که هگل طلبۀ حوزۀ علمی پروتستانی بود!»
و بدین ترتیب نقد که میخواست گامی مهم در توسعه دانش باشد به بهانه جوییهای روشنفکری بدل میشود که هدفی جز تسویه حساب با این و آن ندارد. هر چند طباطبایی میکوشد تا خود را مبرا از این جدالهای شخصی بداند و مینویسد: «این مقاله کوششی برای ارزیابی نمونههایی از ترجمۀ متنهای اساسی اندیشۀ سیاسی با تأکید بر مورد شهریار ماکیاوللی است، اما پیشتر نکتههایی دربارۀ نسبت تفنن و تخصص نیز آوردهام تا خوانندهای را که هر بحثی را تسویۀ حسابی شخصی میداند، اشارتی باشد به این اصل که در قلمرو اندیشه هیچ بحث شخصی وجود نمیتواند داشته باشد.» البته حق با طباطبایی است و حقیقتا در قلمرو اندیشه هیچ بحث شخصی نمی تواند وجود داشته باشد، اما میان افراد فعال در قلمرو اندیشه نیز مثل همه حوزهها و قلمروهای دیگر رقابتها و جدال های فراوانی میتواند رخ دهد. در مثال فوق نیز با توجه به روندی که منجر به تولید مقاله طباطبایی در باب ارزیابی ترجمه متون اساسی شد، باید این واقعیت را پذیرفت که افراد فعال در حوزه اندیشه نیز گاه به بهانه اندیشه، درگیر بحثها و تسویه حسابهای شخصی میشوند وگرنه کیست که نداند مقاله مذکور تنها در پاسخ به آشوری نوشته شده است.
به هر حال میتوان به نمونههای فراوان دیگری از این دست رقابتها که میان روشنفکران ایرانی در میگیرد – از جمله دعوای کریم مجتهدی و جواد طباطبایی و بازهم بر سر ترجمه – اشاره کرد. در تمام این موارد نویسندگان به مناسبتهای مختلف یکدیگر را با زبانی تحقیر آمیز مورد انتقاد قرار میدهند و با پاسخهایی از همان جنس مواجهه میشوند و بدین ترتیب این شیوه مداوماً بازتولید میشود. در پایان بازهم باید تأکید کرد که نقد به خودی خود نمیتواند منجر به شکل گیری فضایی آکنده از توهین و تحقیر شود بلکه شیوههای به کار بستن آن باعث ایجاد تردیدهای جدی در غیرشخصی و اصیل بودن آن میشود. بر این اساس گسترش فرهنگ نقد نیز در گرو پایبندی به اسلوب پذیرفته شدهی آن است.
نتیجه گیری
رقابتهای روشنفکران از طریق نقد و در شکل مشروع آن، یعنی نقدی همراه با به رسمیّت شناختن رقیب و آثار او میتواند موجب تعمیق آگاهی و بسط دانش شود. این شکل از نقد مبتنی بر زبانی استدلالی، ساده، روشن، خنثی و وابسته به موضوع است. یعنی بیش از آنکه نویسنده اثر مورد توجه باشد، متن مهم تلقی میشود. در اینجا هدف اصطلاحاً تشخیص سره از ناسره است. بعلاوه در اینجا رقابت و جدال در میدان روشنفکری به شکلی مستقیم بر نقد تأثیر ندارد و نمیتوان چنین نقدی را صرفاً به رقابتهای شخصی تقلیل داد. زیرا آنچه بیش از همه اهمیت دارد پیروی از معیارهای پذیرفته شدهی میدان روشنفکری است. چنین نقدی غالباً به شکل نوشتههایی مستقل و با زبانی منسجم ارائه میشوند. پشتوانه این شیوه، بیان منطقی و منظم است و کمتر به پشتوانه دیگری از جمله سرمایه علمی منتقد نیاز دارد و این شیوه خود به سرمایهای برای منتقد تبدیل میشود. نویسندگان تازه کار ناگزیر از به کارگیری چنین شیوهای هستند و نویسندگان صاحب جایگاه کمتر به آن مراجعه میکنند. در مقابل و به موازات رشد سرمایهی علمی منتقد و فراهم شدن امکانات رسانهای برای او، نقد به حاشیه آثار اصلی منتقل شده و عموماً به منظور تسویه حسابهای شخصی با این و آن به کار میرود. اگر نقد در شکل مشروع آن، به موضوع اثر وابسته است، در اینجا موضوع به بهانهای برای رقابتهای شخصی بدل میشود. به بیان بهتر این شکل از نقد را تا حد زیادی میتوان بازتاب جدالهای شخصی دانست. شیوع چنین شیوهای بدین معنی است که روشنفکر صاحب سرمایه، دیگران و آثارشان را واجد صلاحیت بررسی نمیداند و اگر اشارهای به آنها میشود تنها از باب تذکر به این واقعیت است که دیگران در سطح نازلی قرار دارند و از اینرو نمیتوان ایشان را جدی گرفت. رواج این چنین نقدهایی باب گفتگو میان روشنفکران را میبندد و فضایی آکنده از بیاعتمادی به بار میآورد. این شیوه به پشتوانه سرمایه منتقد امکان بروز مییابد، بدین معنی که چون نام یک نویسنده صاحب سرمایه پشتوانه سخنی میشود، آن سخن اهمیت پیدا میکند و مورد توجه قرار میگیرد. این شکل از نقد به طور ضمنی و گذرا، در حاشیه، همراه با طعن و کنایه و دشنام گونه مطرح میشود.
منابع
– استونز راب(1387)،«متفکران بزرگ جامعه شناسی»، ترجمه مهرداد میردامادی، تهران، نشر مرکز، چاپ پنجم
– طباطبایی سید جواد،(1390)، «جدال قدیم و جدید؛ از نوزایش تا انقلاب فرانسه»،تهران، نشر ثالث، چاپ دوم.
– مارکس کارل،(۱۳۶۳)« گروندريسه، مباني نقد اقتصاد سياسي»، ترجمه ي باقر پرهام و احمد تدين،، تهران، انتشارات آگه
– کوزر لیوئیس،(1385) « زندگی و اندیشه بزرگان جامعه شناسی» ترجمه محسن ثلاثی، تهران انتشارات علمی، چاپ داوزدهم
– گولدنر آلوین،(1383)،« بحران جامعهشناسی غرب»، ترجمه فریده ممتاز، تهران، شرکت سهامی انتشار، چاپ سوم
– سید جواد طباطبایی، «نکاتی در ترجمه برخی مفاهیم فلسفه هگل»، نشریه نشر دانش شماره خرداد و تير 1364 – شماره 28
– سید جواد طباطبایی، « نگاهی به اصطلاحات فلسفه هگل»، نشریه نشر دانش شماره مرداد و شهريور 1364 – شماره29
– دوستدار آرامش، (1377)،« درخششهای تیره» پاریس، انتشارات خاوران.
– داریوش آشوری،« اندر فواید لغت بازی»، تهران، مهرنامه شماره 14، مرداد 1390
– سید جواد طباطبایی،« متفکر با زبان بینابین»، تهران مهرنامه، شماره 12، خرداد 1390
– سید جواد طباطبایی، نقد روشنفکری دینی، مصاحبه با روزنامه همشهری، بی تا.
– آرامش دوستدار، «نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه»، چشمانداز، شماره ۱۷، زمستان ۱۳۷۵.
– عبدالکریم سروش، «درستی و درشتی»، www.drsoroush.com 20/4/86
– عبدالکریم سروش،« حضور بی رحم تیشه نقد» www.drsoroush.com آبان 1387
– اکبر گنجی، «زبان مراد فرهادپور»، سایت رادیو زمانه، خرداد 1389
بیان دیدگاه