سرآغاز: قسمت اول داستان کوتاه «از تهران تا جهنم» را قبلاً ملاحظه کردهاید. حالا قسمت دوماش را تقدیم میکنم. بابت صحنههای
ناراحتکنندهاش پیشاپیش عذرخواهی میکنم.
از تهران تا جهنم- قسمت دوم
توی صف منتظر نشسته بودیم که یکی از آن افراد سفیدپوش شروع کردن به صحبتکردن. همه همدیگر را دعوت به سکوت کردند تا حرفاش را بشنویم. نگرانی در چشمان همه موج میزد. من با خود ام میگفتم که خدا کند بهشتی باشم و خاطرات درد و رنج دنیا و بلاتکلیفی این چهل و پنج روز را فراموش کنم و از عذاب جهنم هم در امان بمانم. گر چه نمیدانم بهشت چه جور جایی است اما هر چه هست باید خیلی از جهنم بهتر باشد. داشت حرف میزد. به لبهای او نگاه میکردیم و حرفهایش را میشنیدیم هر چند هیچ صدایی در کار نبود. حالتی از تأسف داشت. گفت ما خیلی منتظر ماندیم تا خدا تصمیماش عوض شود. اما نشد. مدتی درِ بهشت را باز کرده بود و هر کس و ناکسی را میفرستاد تو. آن موقع شعار اش این بود که «بهشت را به بهانه میدهند نه به بها» [1]. شما میتوانستی بر تابلوی جلوی بهشت آن را بخوانی. اما بعدِ مدّتی، بهشت از همه جور آدمی پر شد و آنها بهشت را به گند و کثافت کشیدند و خدا حالاش بههم خورد. حالا بدجور ناراحت است و میگوید بنی آدم اینجا هم دارند کثافتکاری میکنند. این است که حالا شعار اش را عوض کرده و بر سر در بهشت نوشته: «بهشت را به بها میدهند نه به بهانه» [2]. دستور داد که سختگیری شدیدی اِعمال شود. اما بعد به آنهم بسنده نکرد و فرمان آمد که «تا اطلاع ثانوی ورود تازهواردان به بهشت ممنوع!». از آن روز به بعد درِ دورازهی بهشت بستهشده و هیچکس را راه نمیدهند. سیروس بغل گوشام غرغرکنان گفت: «لعنت به این شانس! آن دنیامون بدبختی، اینجا هم گرفتاری». چنان غر میزد که انگاری مستحقِّ بهشت است و باید هر چه زودتر او را به بهشت ببرند و این چند روز تأخیر هم حقاش نبوده». من از این همه اطمینان جا خوردم. گفتم: «گوش کن ببینیم چی میگه!» سفیدپوش به حرفاش ادامه داد: «این است که چون در بهشت بسته شده شما فعلا بلاتکلیف هستید. دستور آمده موقتاً به جهنم بروید و شاهد عذاب کشدن جهنّمیان باشید تا در موردتان تصمیم گرفته شود. الآن همکارانام درِ دروازهی جهنّم را باز میکنند و آرام و بیسر و صدا داخل بشوید. حواستان باشد که خدا بدجور عصبانی است و اگر رفتار نامربوطی بکنید شما را هم میفرستد لای جهنّمیها!»
صدای غر و لند همه بلند شد. سفیدپوش بلندقامتی که داشت دروازه را باز میکرد عربدهای کشید و همه را ساکت کرد. با ترس و وحشت وارد جهنم شدیم. اولاش هیچ خبری نبود. وقتی که کمی از دروازهی ورودی دور شدیم، دود تیرهای را مشاهده کردیم و هرم گرما را بر پوستمان حس کردیم. باز هم جلوتر رفتیم و بوهای بد شنیدیم. دماغها یکییکی واکنش نشان دادند. چند لحظه بعد همه دماغهایشان را خاراندند و مسمس کردند. هوا تاریکتر و تاریکتر شد در حالی که روشنایی همه جا را فرا گرفته بود. باز هم جلوتر رفتیم. جماعت هر کدام بهسمتی رفتند اما هنوز میترسیدند از هم فاصله بگیرند. وحشت همهجا را فراگرفته بود. با اینحال میدانستیم که ما قرار است فقط تماشاچی باشیم و قرار نیست عذاب داده بشویم. این جملهای بود که بر زبان علی هم جاری شد. او مثل اینکه کشف بزرگی کرده باشد با صدای بلند -طوری که همه بشنوند- گفت:
«بچهها ما عذاب نمیبینیم درسته؟! قراره عذاب کشیدن دیگران رو ببینیم. پس ما توی جهنم نیستیم. مگه نه؟».
گفتم: «ماشاءالله به این همه هوش و فراست! شانس آوردی که تا حالا تو رو ندزدیدن. عقل کل شاهد عذاب کشیدن دیگران بودن خود اش هم یکجوری عذابه. پس ما هم توی جهنمایم. مگه ندیدی که از دروازهی جهنم داخل شدیم؟!» علی اما دوباره گفت: «ببین ما تماشاچی هستیم. درست همانطور که دعوای دو نفر رو تو خیابون تماشا میکردیم یا دور معرکهگیر میایستادیم و کارهاش رو دید میزدیم. دیدن واکنشهای آدما وقتی عذاب میکشند میتونه جالب و سرگرمکننده باشه».
یک لحظه احساس کردم هم دیگر را درک نمیکنیم. سیروس گفت: «بیاین بریم جلوتر». هر چه جلوتر میرفتیم وحشتمان بیشتر میشد و کنجکاوتر میشدیم. با اینکه میترسیدیم اما انگار به سمت جلو کشیده میشدیم. چارهای نداشتیم. باید تا ته ماجرا میرفتیم. حالا صدای نالهها و ضجهها را بهوضوح میشنیدیم. باز هم بر شتاب پاهایمان افزوده شد. قلبام داشت از جا کنده میشد. سرم از وحشت داغ شده بود. در تاریک روشنای افق اشباح هولناکی همهجا در رفتوآمد بهنظر میرسیدند. بوی تعفن دماغ را میآزرد. به جلوی یک دروزاهی دیگر رسیدیم. چند زردپوش با چهرههایی زمخت و ناهنجار و با لباسی کثیف جلوی دروازه ایستاده بودند. هیبت خشن و ظاهر کثیفشان چندشآور بود. بر سر در آن، بزرگ نوشته بودند: «جهنّم فروشی نیست، خریدنی است».
همهگی بهفکر فرو رفتیم.
علی گفت:
«وقتی چیزی فروشی نیست چطور میتونه خریدنی باشه؟!»
سیروس جواب داد: «بابا چهقدر تو گیر میدی. بیاینْ بریم تو!»
علی فقط همین جمله را دیده بود. اما من دیدم که در گوشهی تابلو نوشته شده بود: «صدرالجهنّم». با دیدن این نام دیگر تردیدی نداشتم که ما در داخل جهنم هستیم و اینجا ابتدا و آغاز جهنم است. چیزی نگفتم. غمگین بودم. از اینکه حساب و کتاب اینجا با آنچیزی که فکر میکردیم و به ما گفته شده بود جور درنمیآمد، دلخور بودم. با خود ام میگفتم که مگر من چندتا گناه کردهام که حالا باید اینجا باشم. بعد از آنهمه سختی و آنهمه گرفتاری و آنهمه رعایت کردنها انصاف نیست که حالا به صدرالجهنم تبعید شوم. یک کمی غیبت، چند تا دروغ، شاید یک کمی هم حقخوری ناخواسته، چند تا نگاه بد، چندتا هم … [3]، یک کمی هم کمکاری، یک کمی هم بدقولی، یک کمی هم بدجنسی، یک کمی هم حسادت، یک کمی هم غرور، کلی هم لحظات بد، کلی هم افکار بد، مقداری بدزبانی و بدنویسی، و از این قبیل. ولی آخر مگر من کم کارهای خوب کردم که حالا باید مرا به اینجا بفرستند؟!
خلاصه، با دلخوری بهداخل دروازه رفتیم. نگهبان زردپوش با صدای نکرهای گفت: «از آن نردهها و تورها بالا نروید. فقط در همین محوطه میتونید راه برید. اگر خسته شدید به گوشهای برید و زیر دست و پاها نخوابید. فعلا چهل و پنج روز میهمان ما هستید».
از فرط کنجکاوی و بیآنکه به حرفهایی که شنیده بودیم فکر کنیم، با شتاب به سوی نردهها رفتیم تا ببینیم آن پایین چه خبر است و صداها از کجا میآید. بوی تعفن همهجا به مشام میرسید، دود غلیظ و تاریک فضا را گرفته بود و نالهها و ضجههای آزاردهندهای شنیده میشد. بالاخره، رسیدیم به نردهها و به پایین نگاه کردیم. اوضاع غریبی بود. تصور اش هم دشوار است چه رسد به توصیفاش. مو بر تنام راست شد. انبوهی از مردم از ملتها و نژادهای مختلف درگیر ماجرا بودند. حالا طبقهی پایینتر جهنم زیر پایمان بود. همهچیز در دیدرس ما قرار داشت و بهوضوح پیدا بود. غرفهها از هم جدا شده بود. هر بخش به گروهی از مردم اختصاص داشت. عذاب هر گروهی با حرفهشان مربوط بود. همهجور آدمی پیدا میشد: پادشاه و گدا، کفاش، معلم، روشنفکر، روحانی، زن و مرد، پیر و جوان، صنعتکار و کشاورز و الخ. خستهگی و تشنهگی و بوی تعفن به سرعت ما را از پای درآورد و در لحظات اول همهگی وارفتیم و بیهوش شدیم و نتوانستیم آنچه را میدیدیم بهخوبی درک کنیم. مدتی بعد یکبهیک بههوش آمدیم. بوی بد آزارمان میداد و ضجهها و نالههای جگرخراش قلبمان را از جا میکند.
از جلوی غرفهی صنعتکاران رد شدیم. آنان در گرما و تعفّن مشغول کار بودند. هر کسی بهگونهای عذاب میکشید. مردی که شمشیر میساخت آهن را وارد کوره میکرد اما تمام فلز ذوب میشد و او مجبور بود ذرات آهن گداخته را با دستاش از کوره بیرون بکشد و از نو آنها را کنار هم قرار دهد و دوباره میلهی آهنی را شکل دهد. هر بار دستاناش فرو میریخت و دوباره شکل میگرفت. از درد به خود میپیچید و از گرما میسوخت و برای خنک شدن لیوانی از مایع کثیف و لجنی مینوشید ولی ماحصل کار اش چیزی نبود جز تیغهی آهنی از شکل افتاده.
در غرفهی کمفروشان، هر فروشندهای بسته به گناهاش و عذابی که برایش مقرر شده بود باید بخشی از بدناش را جدا میکرد و میفروخت. اما خریداران هیچگاه راضی نمیشدند و تکههای بدناش را به سویش پرت میکردند. یکی قلباش را میبرید و میفروخت و دیگری جگر اش را، یکی مغز اش را میفروخت و دیگری شکماش را. لحظات بهسختی میگذشت و من طاقت نداشتم. دنبال جای دنجی بودم. سخت هوس سیگار کرده بودم. اما از کجا باید سیگار تهیه میکردم. تازه اینجا که بهشت نیست که هر چیزی که بخواهی پیدا بشود.
در غرفهی خیّاطان دیدم که هر خیاطی قیچی بهدست گرفته و پوست تناش را جدا میکند و باید از آن لباسی بدوزد. در حالیکه از درد بهخود میپیچد و از همهی جای بدناش خون جاری است، پوست بر پوست میدوزد. ضجهی جگرخراشی میکشد و آه آسمانسوزی بیرون میدهد. با دیدن این صحنهها بار دیگر از هوش رفتم.
بیدار که شدم دیدم علی با کنجکاوی فراوان در حال دید زدن است و سیروس در کنارش نشسته و حوصلهاش سر رفته است. من گفتم: «بچهها دیگر نمیتوانم اینها را ببینم. فقط دلام میخواهد ببینم اهل فکر در چه حالی اند و چه عذابی میکشند. بنابراین، میخواهم بهدنبال غرفهی آنها بگردم.» سیروس گفت: «این هم بدفکری نیست. بریم پیدایشان کنیم.»
علی گفت: «من هیچ جا نمیآیم و میخواهم همهی غرفهها را بهترتیب و با حوصله ببینم».
اینطوری بود که من و سیروس از علی جدا شدیم و تا نود روز بعد همدیگر را ندیدیم. البته اول قرار بود فقط چهل و پنج روز در آنجا بمانیم و بعد در مورد ما تصمیمی گرفته شود اما بلاتکلیفی ما عاقبت به نود روز رسید. با علی خداحافظی کردیم و رفتیم غرفههای اهل فکر را پیدا کنیم. چندین کیلومتر راه رفتیم. حال خوبی نداشتیم و نمیتوانستیم با حوصله با هم حرف بزنیم. در راه، کوتاه و مختصر چیزی میگفتیم و درز میگرفتیم. روز اول ورود به جهنم را داشتیم به سختی سپری میکردیم. مدتی بعد از حال رفتیم و گوشهای یافتیم و دراز شدیم. نمیدانم چهقدر گذشت اما زمان خیلی دیر سپری میشد. از خواب که بیدار شدیم به راه خودمان ادامه دادیم. بعد از مدتی طولانی رسیدیم به غرفهی معلمان.
هر معلمی سر کلاس درس بود. شاگردان موجوداتی وحشی بودند که هر از چندگاهی حالت حمله به خود میگرفتند و صداهای ناجوری از خود خارج میکردند. وظیفهی معلم این بود که به این موجودات بیشعور خواندن و نوشتن یاد دهد و متمدنشان کند و اگر در روزی موفق به آموختن چیزی تازهای نمیشد او را میگرفتند و کلهپا آویزان میکردند جوری که سرش تا حلقوم در کثافت فرو میرفت. در این کلاسها اما هیچ معلمی اقتدار نداشت. شاگردان به نوبت معلم را آزار میدادند و دست در سوراخ سنبههای بدن او میکردند و او را مضحکهی تفریحات خود میساختند. با این همه معلم حق نداشت با هیچیک از آنها خشونت کند بلکه باید آنها را مورد نوازش قرار میداد و میبوسید به جای خودشان هدایت میکرد. هر معلمی زبانی ویژه برای ارتباط و آموزش خلق کرده بود. آنها بیوقفه کوشش میکردند و در کار خود بسیار جدی بودند. با این همه، در انتهای کار همهی آنها بیاستثنا آویزان بودند!
کمی آنطرفتر غرفهی روشنفکران قرار داشت. بهشدت کنجکاو بودم. توجهام به روشنفکری جلب شد که رفته بود پشت تریبون و جماعتی در محفل او جمع شده بودند. خوب که نگاه کردم دیدم هیچکس به سخنان او گوش نمیدهد. همه مشغول خودشان بودند و هر کدام جایی از بدنشان را بهصورت دردناکی میخاراندند. وقتی سخنران صدایش را بلند میکرد تا حواس آنها را به خودشان جلب کند، همهگی با هم شیشکی در میکردند. سخنران هر از گاهی از جای خود میپرید و و سپس با رنج و درد خود را جمع و جور میکرد. خوب که نگریستم دیدم نشیمنگاهاش ریشریش است و حیوان خزندهی کریهالمنظری تکهتکه از بدناش جدا میکند و میخورد و حملهای میکند و نیشی میزند و نیشهایش با اوج گرفتن صدای سخنران همراه است. تقریباً پایینتنه نداشت. چه تقلّایی میکرد تا کسی به سخناش گوش کند. با خود ام گفت بدبخت حتما آندنیا هم طرفدار نداشت. روشنفکر معروفی را دیدم که داشت به خلق سواری میداد و پامال مردم بود. کراواتاش مثل طنابی بر گردناش مورد استفاده بود. هر از گاهی برایش یونجه میریختند تا بخورد. با بیمیلی و ناراحتی یونجه میخورد و از بس سواری داده بود، زانوهایش سابیده و زمخت شده بود.
غرفهی بعدی غرفهی روحانیان بود. روحانیانِ همهی ادیان جهان اینجا جمع شده بودند. من تا حالا این همه آخوند و کشیش یکجا ندیده بودم. سیروس ناخودآگاه گفت: «اوه این همه آخوند!» من با تعجب گفتم: «جالب است، اینجا هم لباسشان آنها را از دیگران متمایز کرده است.» مردی که گفتوگوی ما را شنیده بود و معلوم بود که مدت بیشتری اینجا بوده و از ما با تجربهتر است، گفت: «عمداً لباسشان را عوض نکردهاند تا مردم ببینند آنهایی که قرار بود خلق را به بهشت هدایت کنند خودشان در جهنم جا گرفتهاند» [3]. عذاب اینها هم به شغلشان مربوط بود؛ هر یک بهشکلی. مثلا یکیشان رفته بود بالای منبر و میکوشید برای مردم موعظه کند اما صدایش را کسی نمیشنید. هر بار زور میزد تا صدایش را بهگوش مردم برساند اما فایدهای نداشت. به سیروس گفتم: «این احتمالا از آن آخوندهایی است که آن دنیا خیلی پرحرفی کرده است.» آخوندی را دیدم که ریشاش در دستان مرد قوی هیکلی بود و مرد چنان به ریش او چسبیده بود که گویی طنابی را گرفته است و مرد روحانی را به دنبال خود بر روی زمین میکشید. خون از همهی جای بدن روحانی میچکید و از درد به خود میپیچید اما کاری نمیتوانست بکند. آخوند دیگری دیدم که بر مهری آهنین و گداخته سجده میکرد و هر بار که سر بر سجده مینهاد، مهر از پیشانیاش گذر میکرد و تا مغز اش را میسوزاند. هر جملهای که او در این نماز ادا میکرد آمیخته با ضجّه و ناله بود و هیچکدام وضوح نداشت. من نتوانستم طاقت بیاورم و باز از حال رفتم.
پینوشت
1. جملهای از دکتر عبدالکریم سروش.
2. جملهای از آیتاله دکتر محمد بهشتی.
3. ببخشایید! نمیتوانم همهی گناهانام را بنویسم چون بدآموزی دارد. تازه بعضیهایش واقعاً خجالتآور است.
4. آیتالله خمینی در یکی از سخناناش سخنی با این مضمون گفته بود: از این نگرانام که روزی مردمی که با هدایت روحانیان به بهشت رفتهاند ببینند که خود روحانی هدایتکننده به جهنم افتاده است. این مطلب را از قول ایشان در زیر سقف آسمان اول –در بلاگفا- منتشر کرده بودم.
سلام دوست شفیق، دکتر عزیز
اون بخش روشنفکری – خیلی ناجور بوده. خدا خدا کنیم ما رو در اون دنیا همون عوام بدونند.این جوری بهتره.