زیر سقف آسمان

زیر سقف آسمان مقام یک جست وجوگر است.

بیرون کردن پادشاه

سرآغاز:گاهی چیزهایی مثل داستان می‌نویسم و یا در نوشتن‌شان نویسانده می‌شوم. شما زیاد جدّی نگیرید! آدمی که -به قول مادربزرگ‌ نازنین‌ام- نشخوار اش کلمه است، اگر چنین نکند پس چه کند؟!

بیرون کردن پادشاه

اگر اشتباه نکنم یکی از روزهای مهرماه بود و من در حال معلّمی بودم. کلاس‌ام که تمام شد به اتاق‌ام برگشتم. پشت میز کار ام نشستم و مشغول سر و سامان دادن به کارها و استراحت شدم و شاید هم داشتم سیگاری می‌کشیدم. ناگهان یکی در زد و به داخل آمد. مدتی مِنّ و مِن کرد و سرانجام خبری حیرت‌انگیز به من داد. گفت که به پادشاهی‌ی سرزمین‌اش برگزیده شده‌ام. او آمده بود مرا به پادشاهی‌ی سرزمین‌اش دعوت کند. باور کردن‌اش دشوار بود. آیا من خواب نبودم و این رؤیایی نابه‌هنگام نبود. مدّتی طولانی که درنیافتم چه‌قدر طول کشید، در حیرت و گیجی به‌سر بردم و وقتی به خود ام آمدم با خود گفتم من لیاقت پادشاهی را ندارم و باید به همین معلّمی‌ی ساده بسنده کنم. همین مرا بس است. من عاشق معلّمی بودم. پس به او گفتم که من چنین لیاقتی ندارم. به‌علاوه، وظایف و محدودیت‌هایی دارم که مانع از آن می‌شوند که بتوانم وظایف دشوار پادشاهی را به‌خوبی به‌انجام برسانم. او رفت و فردا دوباره باز آمد و دوباره از من خواست که پادشاهی‌ی سرزمین‌اش را بپذیرم و من دوباره همان حرف‌ها را تکرار کردم. امّا هرگز قانع نشد و تا مدّت‌ها که نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید، هر روز کار اش همین بود که مرا به پادشاهی‌ی سرزمین‌اش ترغیب کند.

سرانجام، بعد از مدّتی طولانی که نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید، با تردید و دو دلی پذیرفتم که پادشاه این سرزمین بشوم. با خود ام فکر می‌کردم که بخت به روی من درِ بزرگی را گشوده است. از او قول گرفتم که هم پادشاه باشم و هم معلّم و او پذیرفت. یاد ام هست که از او قول‌هایی دیگر نیز گرفتم امّا اکنون نمی‌دانم که من چه قول‌هایی گرفتم و او چه قول‌هایی داد. به هر حال، در اوّلین فرصت به آن سرزمین سفر کردم و مقام پادشاهی را پذیرفتم. سرزمینی بود آباد و سرسبز و پر از باغ‌های میوه و دشت‌های پرگل. مملو از نعمت و خوشی‌ و شادی. من آزاد بودم که به هر کجای این سرزمین پرنعمت سفر کنم و در آن به هر باغی سر بزنم و هر میوه‌ای را بچینم. می‌توانستم تمام دشت‌های این سرزمین را قدم به قدم سیر کنم و هر گلی را ببویم و بچینم. گنج‌های بزرگ و ساختمان‌های باشکوه و کوچه‌ها و خیابان‌های دل‌انگیز آن دائماً دل‌ربایی می‌کرد و این همه در اختیار ام بود تا هر لحظه که بخواهم از آن‌ها بهره بگیرم. تمام مردم آن سرزمین با من مهربان بودند و هر چه طلب می‌کردم در اختیار ام می‌گذاشتند. در عمر ام حتّا چنین زنده‌گی‌ای را در خیال نیز تصوّر نمی‌کردم. هیچ‌گاه این قدر عزیز نبوده‌ام. لحظات زیادی از زنده‌گی‌ام سعادت‌مندانه گذشته بود امّا هیچ‌گاه نشده بود که سال‌ها سعادت‌مند زنده‌گی کنم. به راستی که مرغ سعادت گاهی بر سر خانه‌ی آدمی می‌نشیند. ولی من به لطف ‌مهربانی‌های مردم این سرزمین سال‌ها خود را خوش‌بخت احساس می‌کردم. در تمام این سال‌هایی که پادشاهی کردم می‌توانستم فرمان‌های زیادی بدهم و انتظار داشته باشم آن را اجابت کنند و خواسته‌های مرا برآورده سازند. امّا من تاریخ و زنده‌گی‌ی پادشاهان سرزمین‌ام را زیاد خوانده بودم و می‌دانستم که اکثر آن‌ها به خاطر ظلم‌ها و بدرفتاری‌ها و استبدادشان از پادشاهی عزل شده بودند و به مرگ، تبعید، یا فرار محکوم شده بودند. دو پادشاه آخر سرزمین‌ام به خاطر این نوع حکومت‌کردن مجبور شده بودند تاج و تخت و آن همه قدرت و نعمت و ثروت را رها کنند و از آن بگریزند و آواره‌ی دیار غربت گردند و در تنهایی و ذلّت بمیرند. پس شروع کردم به خوش‌رفتاری و مهربانی با مردم. مواظب بودم هرگز مغرور نشوم و هرگز به کسی ستم نکنم. حواس‌ام بود دل کسی را نشکنم و با فرمان‌های ظالمانه خاطر کسی را پریشان نکنم. هیچ فرزندی را از مادری و هیچ پدری را از خانواده‌ای جدا نکنم. حواس‌ام بود که حرمت بوستان‌ها و گلستان‌ها و دشت‌های پرگل این سرزمین را نگه دارم. حواس‌ام بود که به آینده‌ی کودکان این سرزمین بیندیشم. هرگز تجاوزگرانه دستی برای چیدن سیبی یا انار خوش‌رنگی دراز نکنم و هیچ‌گاه اسراف‌کارانه از میوه‌هایش نخورم. گستاخانه و جسورانه گل‌های زیبای گلستان‌ها و دشت‌های خرّم این سرزمین باشکوه را پرپر نکردم. در تمام مدّت پادشاهی‌ام جز چند حبّه از خوشه‌های انگور مدهوش کننده‌اش ننوشیدم و نچشیدم. درست است که مردم مهربان این سرزمین،‌ بزرگوارانه مرا پادشاه خود ساخته بودند، امّا من می‌بایست حرمت این همه مهربانی را پاس می‌داشتم و از تمام باغ‌بانان غم‌خوار این سرزمین، غم‌خوارتر می‌شدم و از همه‌ی نگهبانان هوشیار آن، هوشیارتر باقی می ماندم و از تمام کارگران پرتلاش و پرکار اش پرکارتر می‌شدم. پس چنین کردم و کوشیدم حرمت مهربانی‌های بی‌اندازه‌ی این مردم دوست‌داشتنی را نگه دارم و در مقام پادشاهی، ‌شاهانه رفتار نکنم بل‌که مردمان آن را در کنار خود بپذیرم و آن‌ها را در هر مجلسی در صدر بنشانم و خود در کنارشان قرار گیرم و به جای فرمان دادن و حکم راندن، در هر کاری نظر ام را به آن‌ها بگویم و آنان را آزاد بگذارم تا هر آن‌چه برای سرزمین‌شان به‌تر است انجام دهند. پس من نیز با آن‌که پادشاه بودم، به یکی از آنان بدل شدم و سال‌ها بدین منوال گذشت. با آن‌که هر چیزی که می‌خواستم فراهم بود امّا هرگز دست‌درازی نکردم و در تمام این سال‌ها جز به قسمتی از یک خوشه‌ی انگور و عزّت مقام پادشاهی بسنده کردم. هنوز از نوشیدن چند حبّه‌ی انگور آن سرزمین سرمست‌ام.

درازگویی نکنم. پادشاهی‌ای از این‌گونه که من کردم هرگز آسان نبود. می‌توانستم در هر مسیری گام زنم و بهره‌ها ببرم امّا دائماً از خود مراقبت کردم تا پادشاهی اندازه‌سنج و قدردان باقی بمانم و باقی ماندم. هفت سال از این‌گونه گذشت و من هفت سال با عزّت و احترام بی‌نظیر در این سرزمین مهربانی‌ها و گنج‌ها و بستان‌ها و گلستان‌ها پادشاهی کردم. دوباره پاییزی دیگر از راه رسید و من هم‌چنان مست و خرامان به پادشاهی کردن‌ام ادامه می‌دادم. تا این‌که ماه آذر آمد و در یکی از روزهای پایانی آذرماه، همو که خبر پادشاهی‌ام را به من داده بود و با اصرار کم‌نظیری مرا به پادشاهی‌ی سرزمین‌اش ترغیب کرده بود، پیش‌ام آمد و خبر عزل مرا به گوش‌ام رساند. باز هم تردید داشت و مدّتی طولانی مِنُّ و مِن کرد، چندان‌که ندانستم چه‌قدر طول کشید، امّا بالاخره گفت که باید سرزمین‌اش را ترک کنم. بار دیگر حیرت تمام وجود ام را فراگرفت و به‌کلّی گیج و مبهوت شدم. خبری که با اشاره و کنایه به من داده شده بود مثل پتکی بر سر ام فرود آمده بود. نمی‌توانستم باور کنم گیج و مبهوت باقی مانده بودم.

مدّتی طولانی در این حال بودم، چندان‌که درنیافتم چه‌قدر طول کشید. باورکردنی نبود. من هرگز خود ام از اوّل قصد پادشاهی نداشتم. اگرچه فکر می‌کردم حقّ‌ام ضایع شده است و می‌بایست چیزی بیش از یک معلّم ساده باشم امّا به همان معلّمی‌ام دل‌خوش بودم. آن‌ها، خود مرا به پادشاهی برگزیده بودند و با اصرار فراوان پادشاه خود ساخته بودند و من جز به عدالت و مهربانی و رعیّت‌پروری و مردم‌داری رفتار نکرده بودم. هرگز گرد ستم نگشته بودم. هرگز غرور، مرا بازی‌چه‌ی خود نساخته بود. هرگز خود را از مردم آن سرزمین جدا نساخته بودم. هرگز لااقل آگاهانه حقّی را ناحق نکرده بودم. فکر می‌کردم قبل از بیرون کردن‌ام لااقل به من توضیح خواهند داد که چرا عذر مرا خواسته‌اند. چه خطایی از من سر زده است؟ کجا کوتاهی یا غفلت کرده‌ام؟ نکند ستمی کرده باشم؟ شاید جایی کسی را آزار داده باشم؟ شاید زیردستی –بی آن‌که من خبر شده باشم- به نام من و به کام خویش ستمی کرده باشد؟‌ شاید من خود بی آن که بدانم و حتّا در حین خدمت به مردم ظلمی کرده باشم. بالاخره، پادشاهی کار کوچکی نیست. خیلی پرمسؤولیت است و ممکن است درست همان زمانی که فکر می‌کنی داری خدمت می‌کنی، ظلم‌های بزرگی مرتکب شوی. پیش می‌آید که خدمت به یکی ظلم به آن دیگری است. پادشاهی اصلاً کار ساده‌ای نیست. گاهی به‌موقع تصمیم نگرفتن خود ظلم بزرگی است. گاهی به‌موقع دستور ندادن کوتاهی‌ی جبران‌ناپذیری است. گاه غفلتی کوچک و کوتاهی‌ای ناچیز و یک ناتوانی‌ی خُرد، بلایی عظیم در زنده‌گی‌ی مردم یک سرزمین است. نکند من بی‌آن‌که بدانم، خطای فاحشی انجام داده باشم و این خطاها و غفلت‌ها و کوتاهی‌های ناخواسته، سبب رنجش بی‌حدِّ مردمان شده باشد؟

پس باخود می‌گفتم بالاخره به من توضیح خواهند داد،‌ همان‌طور که موقع برگزیدن به پادشاهی بارها توضیح داده بودند و از لیاقت‌ها و خوبی‌هایم سخن گفته بودند. من پادشاهی نجیب بودم و در تمام این هفت سال کوشیدم از حرمت‌گذاری به مردم دریغ نکنم؛ ‌اگرچه نمی‌دانم که آیا کاملاً موفّق بوده‌ام یا نه، ولی دست‌کم کوشیده بودم از گستاخی به‌دور باشم. پس این بار نیز چنین کردم و هرگز نپرسیدم که چرا مرا از مقام پادشاهی عزل می‌کنند. منی که شما را و سرزمین‌تان را نمی‌شناختم به پادشاهی برگزیده‌اید و دل‌بسته‌ی خودتان و سرزمین‌تان ساخته‌اید، حالا دست‌کم توضیح دهید که من مگر چه کرده‌ام؟ امّا حتّا این را هم نپرسیدم، چون فکر می‌کردم آن‌ها چنین خواهند کرد. با خود می‌گفتم چنین خواهند کرد چون قاعدتاً باید چنین باشد.

امّا بی هرگونه توضیحی، مرا تا دمِ دروازه‌های سرزمین‌شان بردند و درست همان کسی دست مرا گرفته بود و بر تخت شاهی نشانده بود، دست‌ام را گرفت و به بیرون از دروازه روانه‌ام کرد و مرا در بیابان‌های اطراف آن سرزمین بهشتی تنها و بی‌کس رها کرد و در دروازه را بست و چفت دروازه‌ها را محکم ساخت و بی‌اعتنا به من راه خود را گرفت و رفت و من مأیوس و دل‌شکسته در آن بیابان برهوت، آواره و بی‌پناه، تنها ماندم. هم‌چنان گیج بودم و نمی‌توانستم باور کنم. گمان می‌کردم شاید می‌خواهند مرا امتحان کنند. گمان می‌کردم می‌خواهند شکیبایی و بزرگواری‌ی مرا بیازمایند و چنان‌چه شکیبایی پیشه کنم و از این امتحان سربلند بگذرم، باز هم به سراغ‌ام خواهند آمد و مرا دوباره به پادشاهی برخواهند گزید. پس مدّتی طولانی شکیبایی پیشه کردم، چندان‌که درنیافتم چه‌قدر طول کشید.

لاجرم در اطراف دروازه‌های آن سرزمین بهشتی، بر روی سنگی سرد نشستم. سرما و تاریکی همه جا را فراگرفته بود. قلب‌ام در حال منجمد شدن بود و مغز ام کار نمی‌کرد. پس مدّتی طولانی که درنیافتم چه‌قدر طول کشید، آن‌جا تنها و مأیوس، منتظر نشستم بل‌که یک‌بار دیگر به سراغ‌ام بیایند و بر من رحم آورند و مرا از این بلای باورنکردنی خلاصی دهند. امّا بی‌فایده بود. هیچ کسی به سراغ‌ام نیامد و من در آن سرزمین،‌ دیگر عزیز نبودم. من اکنون فقط فردی رانده شده بودم. از عزّت پادشاهی به ذلّت آواره‌گی و یأس پرتاب شده بودم.

کاش خواب و خیال بود امّا نه، واقعیّت داشت. درد سراپای وجود ام را پر کرده بود و قلب‌ام داشت از سرما می‌ترکید. با همه‌ی وجود ام برای آن سرزمین، برکت و پاینده‌گی و برای مردم مهربان‌اش، سلامتی و شادی آرزو کردم و جسم دردمند ام را به حرکت درآوردم و به همان جایی که همیشه بودم برگشتم و دوباره شدم همان معلّم ساده‌ای که بودم؛ در حالی که هنوز سرما، تاریکی، و آواره‌گی را با تمام وجود ام حس می‌کنم. حالا احساس می‌کنم که پادشاهی رانده شده‌ام تا معلّمی ساده. با این حال، هنوز باید زنده‌گی کنم در حالی‌که نمی‌دانم پادشاه اخراج شده چه‌طور می‌تواند زنده‌گی کند؟!

No comments yet»

بیان دیدگاه