زیر سقف آسمان

زیر سقف آسمان مقام یک جست وجوگر است.

هم می‌نویسم و هم نویسانده می‌شوم: داستان وبلاگ‌نویسی‌ی من

سرآغاز: ظاهراً به پیش‌نهاد یک وبلاگ‌نویس باذوق حرکتی در میان وبلاگ‌نویسان آغاز شده مبنی بر این‌که هر کسی داستان وبلاگ‌نویسی‌ی خود اش را بنویسد. دوست عزیزی از من خواست که من هم چنین کنم و من هم اجابت کردم. عکسی از یکی از پست‌های زیر سقف آسمان اوّل را (یاد اش به خیر) پیوست کرده‌ام.

هم می‌نویسم و هم نویسانده می‌شوم

(داستان وبلاگ‌نویسی‌ی من)

در انتخابات سال 1388 من فکر می‌کردم مردم به‌تر است‌ به حجت‌الاسلام مهدی کرّوبی رأی بدهند. مقاله‌ای در این مورد نوشتم و به روزنامه‌ی اعتماد ملّی زنگ زدم تا مطلب را برای آن‌ها بفرستم و در آن‌جا منتشر شود. آن‌طرف خط خانمی گوشی را برداشت و گفت:

"شما؟

محدّثی هستم.

از کجا زنگ می‌زنید؟

از خانه."

چیزی گفت قریب به این فحوا که این‌جوری مطلب چاپ نمی‌کنیم. می‌خواست بداند که من چه‌کاره‌ام، از کدام سازمان و مرکز زنگ می‌زنم، و با چه کسی نسبتی دارم. آیا آدم مهمّی هستم یا نه. من هم هیچ نگفتم چون حال‌ام از این نوع معرّفی کردن بد می‌شود. اعصاب‌ام از این برخورد خُرد شد و با عصبانیّت گوشی را گذاشتم و نمی‌دانم فحشی قریب به این مضمون که "خاک تو سرتان که فقط از طریق آشنابازی کار منتشر می‌کنید" به او دادم یا نه. آخر نام و شغل چه ربطی به محتوای مقاله دارد؟! من که نمی‌فهمم. حسابی سرخورده و ناراحت شدم و از این‌که برای انتشار یک یادداشت برای دفاع از یک کاندیدا و تبلیغ او باید به این و آن متوسّل بشوم تا یادداشت‌ام در روزنامه‌ی همان کاندیدا منتشر شود، حال‌ام گرفته شد. تأسّف خوردم که نشریه‌ای برای خود ام ندارم. این‌جا بود که به فکر نوشتن در وبلاگ افتادم و گفتم من هم می‌توانم نشریه‌ی شخصی‌ی خود ام را داشته باشم و هر چه بخواهم در آن بنویسم. بگذار آن‌ها طالب نوشته‌های من شوند!

از آن موقع که تقریباً سوّم یا چهارم خرداد 1388 بود، وبلاگ‌نویسی را شروع کردم. تقریباً هیچ چیز از وبلاگ‌نویسی نمی‌دانستم. از برخی از دوستان و آشنایان کمک گرفتم تا بتوانم وبلاگی باز کنم و بنویسم و منتشر کنم. الآن نام همه‌شان یاد ام نیست ولی فکر می‌کنم از آقای مهدی علاقبند صاحب وبلاگ رسم روزگار خیلی کمک گرفتم. آرام‌آرام یاد گرفتم که می‌توانم عکس هم بگذارم. پیش‌رفت بزرگی بود. همین‌طور نکته به نکته یاد گرفتم تا وبلاگ‌ام کیفیّت به‌تری داشته باشد. همه چیز می‌نوشتم: یادداشت، مقاله، شعر، طنز، داستان، گزارش خبری‌ی تولیدی از خیابان‌های تهران، و تک جملاتی تحت عنوان حکایت من‌درآوردی. این قصّه هم‌چنان ادامه دارد.

اما فرق وبلاگ من با دیگر وبلاگ‌ها در مطالب مفصّلی بود که منتشر می‌کردم. نوشتن مطالب بلند در میان وبلاگ‌نویسان مرسوم نبود. اغلب با فاصله‌های زمانی‌ی بیش از یک هفته، یک مطلوب کوتاه چند خطّی یا چند پاراگرافی می‌نوشتند. امّا من شیوه‌ی خود ام را داشتم. اغلب مقالات بلند می‌نوشتم و گاه با فاصله‌ی دو تا سه روز و گاه حتّا با فاصله‌ی یک روز. البتّه بودند کسانی که تذکّر می‌دادند تا مطالب کوتاه‌تر بنویسم امّا نمی‌شد که نمی‌شد؛ و البتّه هم‌چنان نمی‌شود. من هم‌چنین می‌کوشیدم در وبلاگ‌نویسی از زبان پاکیزه استفاده کنم و لذا، کوته‌نوشت‌های حاوی‌ی فحش و فضیحت به افراد را که انتشار آن‌ها غیراخلاقی بود و بار حقوقی داشت، ممیّزی می‌کردم. به‌علاوه وبلاگ من همیشه رسم الخط خاصِّ خود اش را داشت و هم‌چنان دارد.

باری، وبلاگ‌نویسی برای من تجربه‌ی کم‌نظیری بود: می‌توانستی هر چه می‌خواهی بنویسی، به نقد بکشی، احساسات و احوال‌ات را در معرض بگذاری، واکنش سریع و به‌موقع نشان بدهی، وارد گفت‌وگو با این و آن بشوی. یکی از این واکنش‌های پرمناقشه پاسخ من به وبلاگ آهستان بود که محتوای سخن‌رانی‌ی مرا در دانش‌گاه تهران که تحت عنوان "زایش دین سبز" ارائه شده بود، تحریف کرده بود و مطلبی نوشته بود تحت عنوان "دین سبز هم به بازار آمد!". من هم بعد از این‌که دیدم به تذکّر ام اعتنایی نکرد، در مقام پاسخ مطلبی نوشتم تحت عنوان "حدِّ شرف، شعور، و شجاعت یک وبلاگ‌نویس اصول‌گرا! (تقدیم به خواننده‌گان آهستان)". آهستان باز هم به پاسخ‌گویی پرداخت و به من لقب "دکتر سبز" داد که من همیشه بدان افتخار می‌کنم. تجربه‌ی جالب دیگر نقدی بود که در واکنش به مطلب وبلاگ تورجان (که به تمجید از کتاب دکتر فرامرز رفیع‌پور تحت عنوان "توسعه و تضاد" پرداخته بود) نوشتم و بعد برخی از دانش‌جویان دکتر رفیع‌پور به آن نقد پاسخ دادند و یا در بحث شرکت کردند و سپس مرحوم دکتر رحمت‌الله صدیق (استاد من) که آن‌موقع به وبلاگ‌نویس قهّاری تبدیل شده بود و وبلاگ جامعه‌شناسی زمینی را اداره می‌کرد، وارد بحث شد و مجموعه‌ای از گفت‌وشنودهای جذّاب و پرطرف‌دار بین افرادی از سه نسل مختلف علوم اجتماعی در این باره درگرفت که به‌راستی، خاطره‌انگیز بود.

خلاصه، وبلاگ مثل تالاری بود با یک‌پنجره‌ی بزرگ که می‌توانستی در قاب پنجره‌ی شخصی‌ی خود ظاهر شوی تا همه‌ی جهان بتواند تو را ببیند و در صورت لزوم با تو وارد گفت وگو شود. من همیشه خدا را به‌خاطر این دوره از زنده‌گی‌ام شکر می‌کنم، زیرا زمانی که باید سخن می‌گفتم،‌ لال باقی نماندم. چه‌قدر دوستان تازه از این طریق پیدا کردم که به قول یکی، "آن سر اش نیست ناپیدا"!

من از این بخت برخوردار شدم که خواننده‌گان اختصاصی داشته باشم و گاه خواننده‌گان‌ام فرامرزی بوده‌اند. واکنش‌های زیادی را دریافت کرده‌ام که برخی‌شان بسیار امیدوار کننده بوده‌اند. گاه خسته و مأیوس بوده‌ام امّا وقتی به وبلاگ سر می‌زدم، پیامی دریافت می‌کردم که لب‌خند بر لب و شادی در دل جاری می‌کرد و امید را دوباره برمی‌گرداند. گاه هم احساس واهمه می‌کردم. یاد ام هست که روزی در روستای زادگاه‌ام بودم که با خبر شدم یکی از رسانه‌های خارجی مطلب انتقادی‌ام را تحت عنوان "لطفاً دَرِ دانش‌گاه را گِل بگیرید!" مورد بحث و بررسی قرار داده است.

اوّلین وبلاگ‌ام را در بلاگفا باز کردم؛ بی‌خبر از آن‌که ممکن است کلاً بسته و برچیده شود. خوبی‌ی کار در این بود که من مطالب‌ام را اوّل در وُرد می‌نوشتم و ذخیره می‌کردم و بعد آن‌ها را در وبلاگ منتشر می‌کردم. آرام‌آرام دانش‌جویان وبلاگ مرا به ‌یک‌دیگر معرّفی می‌کردند و به‌تدریج وبلاگ‌ام شناخته‌تر شد. حالا دل‌گرم شده بودم که دست‌کم تعداد قابل توجّهی خواننده دارم. در گرماگرم تحوّلات سیاسی، زیر سقف آسمان (نام همیشه‌گی وبلاگ‌های من) گاهی بالای هزار خواننده در روز نیز داشت و این پیش‌رفت قابل اعتنایی بود. آن‌موقع رکورد در دست وبلاگ‌هایی چون تورجان بود که بالای هشت هزار خواننده در روز داشت و این خیلی مایه‌ی خوش‌حالی بود که طلبه‌ای جوان از رسانه‌ای مدرن و شخصی استفاده می‌کند و درباره‌ی حوزه‌ی علمیّه و روحانیان می‌نویسد و این همه خواننده دارد. این‌گونه بود که زیر سقف آسمان اوّل بسته شد و من مجبور شدم بار دیگر آن را در وُردپرس باز کنم که از اوّل تاکنون فیلتر است. بسیاری از مطالب قبلی را دوباره بازنشر کردم امّا برخی محتواها دیگر موضوعیّت نداشت و برخی را نیز قبلاً ذخیره نکرده بودم. در نتیجه، همه‌ی آن‌ها به‌کلّی از دست‌رس خارج شدند. یکی از مطالبی که دیگر باره منتشر نشد (ولی خوش‌بختانه ذخیره شده است) طنز سیاسی‌ای بود که پس از انتشار نامه‌ی حجت‌الاسلام کرّوبی به آیت‌الله هاشمی رفسنجانی مبنی بر تجاوز به دستگیر شده‌گان سیاسی، نوشتم تحت عنوان اندر تمایز و شباهت چاپانیدن، چاپیدن، و چپاندن. در حالت عادی هرگز تصوّر نمی‌کردم که بتوانم چنین متنی را بنویسم زیرا سخت دور از ادب می‌نمود. امّا در آن شرایط متنی با مایه‌ی تلطیف روان بود. آن‌جا بود که یک‌بار دیگر عمیقاً درک کردم که نوشتن چه‌قدر می‌تواند آرامش‌بخش باشد و دردهای بزرگ آدمی را دست‌کم تا حدّی تسکین دهد؛ تجربه‌ای که بارها تکرار شده است؛ هر چند که گاه هم هست که متأسّفانه‌ کلمات عاجز و ناتوان‌ و حتّا پوچ‌اند.

بعدها برای این‌که دانش‌جویان بتوانند مطالب‌ام را بخوانند، زیر سقف آسمان سوّم را در بلاگ‌اسکای باز کردم. امّا طولی نکشید که آن را هم برچیدند. الآن هم‌چنان در زیر سقف آسمان (دوّم) می‌نویسم و از طریق ایمیل مطالب را به آن ارسال می‌کنم و از همین طریق هم کوته‌نوشت‌ها (کامنت‌ها)ی مخاطبان را دریافت می‌کنم.

در میان انبوه مطالبی که نوشته‌ام آن مطالبی را بیش‌تر دوست دارم که نوشتن‌شان چندان اختیاری نبوده است. در واقع، در نوشتن آن‌ها نیرویی گریبان مرا گرفته است و مرا به نوشتن واداشته است و من در این مورد تعبیر نویسانده شدن را به‌کار می‌برم. باری،‌ خاطرات وبلاگ‌نویسی‌ی من بسی بیش از این‌ها است. باز هم می‌نویسم و نویسانده می‌شوم و امیدوار ام بتوانم دیگران را نیز هر چه بیش‌تر بنویسانم. این‌که بتوانی چیزی بنویسی که دیگران را که تاکنون نمی‌نوشته‌اند چنان برانگیزاند که از آن پس، بنویسند خیلی جذّاب است. من امّا چندان این بخت را نداشته‌ام که چنین خبری بشنوم. در هر صورت، هم‌چنان "زیر سقف آسمان مقام یک جست‌وجوگر است" و در آن، کار ما نوشتن و نویسانده شدن است؛ زیرا من کلمه می‌فروشم و جز این، کار و باری ندارم.

No comments yet»

بیان دیدگاه