زیر سقف آسمان

زیر سقف آسمان مقام یک جست وجوگر است.

جلالِ نوگرونده‌ در مواجهه با «جلال ابدیّت»

سرآغاز: این مطلبی است که برای مجله‌ی نسیم بیداری نوشته شده است. پیش‌نهاد دست‌اندرکاران مجله این بود که درباره‌ی کتاب «غرب‌زدگی» آل احمد بنویسم اما من آن را خوش ندارم و پیش‌نهاد کردم درباره‌ی خسی در میقات» او بنویسم و خوش‌بختانه پذیرفتند. لذا برای بار سوم «خسی در میقات» را خواندم و این مطلب را نوشتم. این نخستین مطلبی است که درباره‌ی آل احمد نوشته‌ام. این یادداشت در شماره‌ی 51 مجله‌ی نسیم بیداری، سال پنجم، شهریور 1393، ص‌ص 86-84 منتشر شده است.

جلالِ نوگرونده‌ در مواجهه با «جلال ابدیّت»

مسلمان معتقد سابق از دین و ایمان عبور می‌کند: نوگروی از اسلام به مارکسیسم. سپس در مقام عضو حزب توده مراتب و مدارج حزبی را طی می‌نماید. اما بار دیگر نوگروی‌ی نوین در سیر انفسی‌اش رخ می‌دهد: نوگروی از مارکسیسم به اسلام. اینک این انسان که مرده‌ریگ پدری را به‌دور انداخته بازگشته است پویا و واجد تجربه‌های از همه رنگ، و قصد حج کرده است. اکنون در بزنگاه نوگروی‌ی نوینی در زنده‌گی نه چندان بلند امّا رنگارنگ خویش است. حالا دوباره‌ تجربه‌ی نمازگزاری در مقام مسلمان حج‌‌گزار را در پیش دارد. از نمازگزاری سابق تا نمازگزاری لاحق مدّت زیادی گذشته است: «یادم است صبح در آشیانة حجاج فرودگاه تهران نماز خواندم. نمیدانم پس از چندین سال. لابد پس از ترک نماز در کلاس اول دانشگاه. روزگاری بودها! وضو می گرفتم و نماز می خواندم. و گاهی نماز شب!» (آل‌احمد، 1346: 10). نمازگزاری‌ی نوین‌اش را ریاکارانه می‌نامد؛ نمازگزاری‌ای برای هم‌رنگ جماعت شدن، نمازی بی‌رنگی از ایمان: «احساس می‌کنم که ریا است. یعنی درست درنمی‌آید. ریا هم نباشد ایمان که نیست. فقط برای این‌که همرنگ جماعت باشی. آخر راه افتادی بروی حج و آنوقت نماز نخوانی» (همان: 10). فرودگاه و پرواز نقطه‌ی آغاز حکایت سفر آفاقی‌ی او است اما سفر انفسی در نوگروی‌ی نوین‌اش بی‌شک مدّت‌ها است که آغاز شده است. سفری که برای انسانی پویا چون او حرکت از مفرّی به مفرّی دیگر است برای گم شدن؛ گم‌شدنی به قصد پیداکردن خویشتن: «و دو از نیمه شب گذشته بود که زنگ تلفن بیدارمان کرد. و ده بدو تا برسی. و خداحافظی و ماچ و بوسه و چه شادیهای بدرقه‌کنندگان! خیال می‌کردند برة گمشده به گله بازگشته. و دو تا از دوستان، با خنده‌های معنی دار بر لب. که یعنی «این دیگر چه کلکی است که فلانی میزند …» غافل از اینکه نه کلکی بود نه گلّه‌ای. بلکه مفرّ دیگری بود. و آن برة گمشده حالا بدل به بزگری شده که می‌خواهد خودش را بیشتر گم کند» (همان: 10).
خسی در میقات حکایت دو سفر است: سفری در درون و سفری در برون به موازات هم، هم‌چنان‌که حاجیان هر یک «روانه به کشفی»‌اند، «هر کدام یک‌جور. یکی به کشف سفر، دیگری به کشف کعبه؛ و دیگری به کشف خود کشف»‌ (همان: 11). و جلال در حال کشف خویش. مسافر خویشتن در طول سفر، گریبان خویش را در چنگ دارد و مدام به خود نهیب می‌زند که تا کی در بند خویش بودن (همان: 20، 22). جلال مسافر بی‌‌قراری است چه در بیرون و چه در درون. جست‌وجوگری است سرکرده در درون و جوینده در بیرون. زیبایی‌ها و زشتی‌ها را با هم وصف می‌کند. خسی در میقات آکنده است از وصف آن‌چه در جهان بیرون می‌گذرد و این مجالی فراهم ساخته است تا او آن‌چه در جست‌وجوی هم‌زمان درونی‌اش یافته و دیده است در انبوه توصیفات جهان زشت و زیبای بیرونی پنهان کند؛ برای اهل‌اش، برای آن‌ها که هم‌چون جلال اشتیاقی به سیاحت درون دارند. جلال هنوز از «چرندیات غربزدگی» (همان: 28) عبور نکرده پس گاه و بی‌گاه پای آن نیز به‌میان می‌آید و نشانه‌ها و قراینی از تأیید نظریه‌ی کذایی‌اش. مناقشات شیعه و سنی نیز موضوع دیگری است که گاه بهانه‌ای برای سخن گفتن از آن رخ می‌نماید. و گردش صادقانه و صمیمانه‌ی قلم‌اش در وصف جمال زنانه پرده از نظربازی‌اش برمی‌دارد: «و برای یکی‌شان دلم رفت. زنک 20-25 ساله‌ای سخت زیبا. اندکی چاق. اسباب صورتش غیربرزنگی. و روی هر کدام از لپ‌هایش دو تا چاک عمودی. و رنگ گوشت ته چاک‌ها بازتر از قیر براق پوست. گوشه‌ای نشسته بود و دو تا سه قواره پارچة دستباف افریقایی را می‌فروخت. گپی باهاش زدم. بفنارسه! اهل کامرون بود. و چک و چانه‌ای برای خرید. ولی خودش سخت زیباتر بود تا پارچه‌هایش. و این نه چیزی بود که او می‌فروخت یا من می‌خریدم» (همان: 18). راستی جلال خریدار چه بود؟
مسافر آفاقی و انفسی‌ی خسی در میقات از این مفر به آن مفر
سیاحت‌کنان می‌رود اما در حج هر که باشی گاهی درنگ و گاهی مواجهه با خویشتن به‌ناگزیر درگیر ات می‌کند. برای این نوگرونده‌ حالا چهره‌ی عادتی و روزمرّه‌ی اعمال و مناسک اسلامی کنار زده شده است. جملات دیگر لقلقه‌ی زبان نیست. به محض این‌که بر زبان جاری می‌شوند دستی برمی‌آورند و گریبان مسافر را می‌گیرند و شوری از جنون در حلقوم‌اش می‌ریزند؛ باز نماز و دست به گریبانی‌ی نوگرونده‌ی خودگم‌کننده: «بزرگترین غبن این سالهای بی‌نمازی از دست دادن صبح‌ها بوده؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم. پیش از آفتاب که برمی‌خیزی انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای. و هر روز شاهد مجدد این تحول روزانه بودن از تاریکی به روشنایی. از خواب به بیداری. و از سکون به حرکت. و امروز صبح چنان حالی داشتم که بهمه سلام می‌کردم. و هیچ احساسی از ریا برای نماز؛ یا ادا در وضو گرفتن. دیروز و پریروز هنوز باورم نمی‌شد که این منم و دارم عین دیگران یک ادب دینی را بجا می‌آورم. دعاها همه بخاطرم هست و سوره‌های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده‌ام. اما کلمات عربی بر ذهنم سنگینی میکند. و بر زبانم. و سخت هم. نمی‌شود بسرعت ازشان گذشت. آنوقت‌ها عین وردی می‌خواندمشان. ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی می‌نهند بر پشت وجدان» (همان: 33). و در زیر آسمان مدینه باشی، در شهری که محمد (ص) را با آغوش باز پذیرفته و این مرد چه رنج‌ها کشیده تا جهانی نوین و انسانی تازه بسازد و اکنون تو در زیر آسمانی قرار داری که او در زیر اش نفس می‌کشید و بر خاک‌اش پا می‌نهاد و روزگارانی از زنده‌گی‌اش را در زیر آن جا نهاده است و تو در جوار مزار او، در جوار مدینة‌النبی می‌گویی: السلام علیک ایها النبی و چه می‌دانی سلام به نبی آن‌هم در شهر خود او یعنی چه؟ «صبح وقتی می‌گفتم «السّلام علیک ایهاالنبی» یک مرتبه تکان خوردم. ضریح پیش رو بود و مردم طواف می‌کردند و برای بوسیدن از سر و کول هم بالا می‌رفتند و شرطه‌ها مدام جوش میزدند که از فعل حرام جلو بگیرند … که یک مرتبه گریه‌ام گرفت و از مسجد گریختم» (همان: 33).
در مسیر این مسافر خود گم‌کننده چه بسیار نمادها و نشانه‌ها قرار دارد تا او را به خود آورد و باز با خویشتن دست به گریبان‌اش سازد: «در دروازة شمالی مسجدی بود باسم «اباذر». رفتم تو. خالی خالی. و بر فرش ریزبافت و عالی، اما کثیف کف مسجد، نمازی. و بعد لای قرآن را باز کردم. آمد «ان‌الارض یرثها عبادی الصالحون.» لابد جواب خطاب امروز صبح در مسجدالنبی» (همان: 35) و «بعد از مسجد «ابوبکر» دیدن کردم و باز دو رکعتی، و لای قرآنی. سورة توبه آمد. بی بسم‌الله. در دل گفتم «یعنی چه؟» و آمدم بیرون» (همان: 35). یعنی که بازگشته‌ای جلال به همان‌جا که بودی امّا این بار از پس انبوهی شک و جست‌وجو و با پویایی مؤمنانه و فرارفته از جمود معتقدانه‌. از مذهب بسته شده به دسته‌ی آفتابه و درگیر در امر خطیر شارب (همان: 71، 74)، بسی فراتر رفته (همان: 51)، حالا مسافری است در مواجهه با «جلال ابدیت» (همان: 42). مسافر ما در آفاق چشم آهوانه‌ای می‌بیند که دل می‌لرزاند: «آفتاب که تازه برآمده بود طشتی بود برنجی، پشت پرده‌ای از غبار. حدود ساعت شش بود. و می‌شد بصورتش نگریست. و چه بزرگ بود و چه نارنجی ماتی داشت. و جوانه زن زیبایی داشت گدایی می‌کرد. عرب بود و لثام بسته بود. جلو که آمد در چشمش خنده‌ای دیدم که در غیر فصل حج باید دید. و چه چشمهائی! عین چشم آهو. که اینهمه در شعر خوانده‌ای» (همان: 52) امّا تاب دیدن چشم‌های ساعیان سعی را ندارد زیرا چشم در چشم خویش انداختن است و تجربه‌ی خسی در میقات شدن. لاجرم باز شوری از جنون در مسافر نوگرونده ریخته می‌شود و باز گریختن و گریختن و گریختن: «نهایت این بیخودی را در دو انتهای مسعی می‌بینی؛ که اندکی سر بالا است و باید دور بزنی و برگردی. و یمنی‌ها هر بار که میرسند جستی میزنند و چرخی، و سلامی بخانه، و از نو … که دیدم نمی‌توانم. گریه‌ام گرفت و گریختم. و دیدم چه اشتباه کرده است آن زندیق میهنه‌ای یا بسطامی که نیامده است تا خود را زیر پای چنین جماعتی بیفکند. یا دست‌کم خودخواهی خود را … حتی طواف، چنین حالی را می‌انگیزد. در طواف بدور خانه، دوش بدوش دیگران بیک سمت میروی. و بدور از شعاعی هستی بدور مرکزی. پس متصلی. و نه رها شده. و مهمتر اینکه در آنجا مواجهه‌ای در کار نیست. دوش بدوش دیگرانی. نه روبرو. و بیخودی را تنها در رفتار تند تنه‌های آدمی می‌بینی. یا از آنچه بزبانشان می‌آید می‌شنوی. اما در سعی، میروی و برمی‌گردی. بهمان سرگردانی که «هاجر» داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آنچه براستی می‌آزاردت مقابلة مداوم با چشم‌ها است. یک حاجی در حال «سعی» یک جفت پای دونده است یا تند رونده، و یک جفت چشم بی‌«خود». یا از «خود»جسته. یا از «خود» بدررفته. و اصلا چشمها، نه چشم. بلکه وجدان‌های برهنه. یا وجدانهایی در آستانة چشمخانه‌ها نشسته و بانتظار فرمان که بگریزند. و مگر می‌توانی بیش از یک لحظه باین چشم‌ها بنگری؟ تا امروز گمان می‌کردم فقط در چشم خورشید است که نمی‌توان نگریست. اما امروز دیدم که باین دریای چشم هم نمی‌توان … که گریختم. فقط پس از دوبار رفتن و آمدن. براحتی می‌بینی که از چه صفری چه بی‌نهایتی را در آن جمع می‌سازی و این وقتی است که که خوش‌بینی. و تازه شروع کرده‌ای. و گر نه می‌بینی که در مقابل چنان بی‌نهایتی چه از صفر هم کمتری. عیناً خسی بر دریایی، نه؛ در دریایی از آدم. بل‌که ذرة خاشاکی، و در هوا. بصراحت بگویم، دیدم دارم دیوانه میشوم. چنان هوس کرده بودم که سرم را به اولین ستون سیمانی بزنم و بترکانم … مگر کور باشی و «سعی» کنی» (همان: 91-90).
جلال «در «سعی» از بند خویش» می‌گریزد (همان: 91) و «سلطة جمع را» می‌پذیرد؛ «اما فقط در برابر عالم غیب» (همان: 92) زیرا «اگر آمدی و از این مجموعه، «عالم غیب» را گرفتی، آنوقت چه خواهد ماند» (همان: 929 و جلال در سعی به مکاشفه‌ی خویش می‌نشیند و درمی‌یابد که در مواجهه با ابدیت، «خسی» است در «میقات»؛ درمی‌یابد که می‌تواند در این جمعِ ایستاده در برابر غیب، صفری معنادار باشد و از بی‌معنایی فراتر رود.
آری مسافر بی‌قرار یک عمر به دنبال کشف خویشتن از مفرّی به مفرّی دیگر گریخت و در سعی، به مکاشفه‌ی خویشتن نائل آمد و دریافت که «فرد و جمع دو صورت‌اند گذرا، در مقابل یک معنی‌دهندة ابدی؛ اما دو روی. […] ما چه فرادا و چه باجتماع، در دنیای کشف و عمل را بروی خود بسته‌ایم. و حال آنکه چه فرد و چه جمع وقتی معنی پیدا می‌کند که از فرد به جمع، بقصد کشفی و عملی روانه شوی یا بعکس. […] و گرنه هزار و چهارصد سال است که ما «سعی» می‌کنیم. و هزاران سال است که اعتکاف و انزوا و چله‌نشینی داریم. اما نه بقصد کشف. خودبسنده بودن طرف دیگر سکة خود فداکردن است. و حال آنکه این خود، اگر نه بعنوان ذره‌ای که جماعتی را میسازد، حتی «خود» هم نیست. اصلا هیچ است. همان خسی یا خاشاکی، اما (و هزار اما) در حوزة یک ایمان یا یک ترس» (همان: 92).
و جلال دیگر مؤمن زبون و ترس‌خورده نیست. او مؤمن است نه معتقد جازم. که مؤمن در هروله‌ای دائم بین شک و ایمان و خوف و رجا است. مؤمن سنگ برجای مانده نیست دل‌خوش به یک‌سره شدن تکلیف دنیا و عقبا. مؤمن آب روان است. مؤمن این‌جا و اکنون درگیر است. و جلال در زیستن شک‌ورزانه‌ی خویش در مسیر پویایی و بی‌قراری بر سر کلّ زنده‌گی‌اش قمار کرده است چه رسد به مرده‌ریگ مذهب ارثی. در تداوم چنین قمار شجاعانه‌ای است که سرانجام در سعی و در مواجهه با «جلال ابدیت»، درمی‌یابد که خسی است در میقات و تو آرزو کن که به شایسته‌گی دیدار «جلال ابدیت» برسی، و نیز آرزو کن اگر که چنین شایسته شدی، خود را هم‌چون جلال خسی در میقات بیابی، نه صفری بی‌معنی.

منبع
آل‌احمد، جلال (1346) خسی در میقات. تهران: انتشارات رواق، چاپ دوّم.

منبع‌‌: مجله‌ی نسیم بیداری

No comments yet»

بیان دیدگاه