زیر سقف آسمان

زیر سقف آسمان مقام یک جست وجوگر است.

بایگانیِ اجتماعی

[تناقضی به نام زن مدرن محجبه؛ نقدی بر مقاله‌ی حجاب و مدرنیته] – سارا آزاد

سرآغاز:‌ مقاله‌ای در نقد نوشته‌ی من درباره‌ی حجاب به دست‌ام رسیده است که این‌بار آن نوشته را برخلاف نقد قبلی از سویه‌ای دیگر نقد کرده است. نویسنده خانم دانش‌جوی محترمی است که در رشته‌ی علوم سیاسی در حال تحصیل است. امیدوارم انتشار این نوشته به تداوم بحث در باب موضوع مهم حجاب کمک کند. از ایشان برای زحمتی که متقبل شدند بسیار سپاس‌گزارم، اگر چه با ایشان اختلاف نظری جدی دارم و شاید فرصتی دست دهد که یک‌بار دیگر به این بحث بپردازم و برخی از مسائل را روشن‌تر سازم. منتظر دریافت نوشته‌های تازه در باب حجاب هستم. گفت‌وگو در زیر سقف آسمان هنجاری برای جست‌وجوی حقیقت است و تفاوت در این‌جا ارزش‌مند است. نوشته‌ی ایشان را چندان ویرایش نکرده‌ام ولی به دلیل این‌که نوشته‌ی فرستاده شده عنوان نداشت، من بر حسب محتوای مقاله‌ی ایشان، عنوان زیر را برای آن برگزیده‌ام. امید که مورد پسند ایشان نیز واقع شود!

[تناقضی به نام زن مدرن محجبه؛ نقدی بر مقاله‌ی حجاب و مدرنیته] – سارا آزاد

نویسنده در متنی که یافته‌هایش برگرفته از درک زنان این جامعه از حجاب خود است به نتایج جالبی رسیده اند؛ اینکه آن زنان نمی‌توانستند تمایزی بین ارزش و هنجار دینی قائل شوند، اینکه آنان برای حجاب عقبه ارزشی به نام پاکدامنی و عفاف نمی‌شناختند که دومی یک ارزش بود نه اولی، اینکه آنان دلیل باحجاب بودنشان را اخلاق دگرسالار ذکر کرده بودند و هیچ کدام از آنها حجاب را به‌عنوان انتخابی شخصی برای التزام درونی به ارزشی اخلاقی نمی‌دیدند. نویسنده پس از آن به ارائه راه حلی برای امکان دوام ارزش‌های دینی در جامعه‌ای در معرض هجوم ارزش‌های مدرن پرداخت. اینکه اگر حجاب به‌عنوان یک هنجار با عقبه‌ای ارزشی به نام پاکدامنی می‌خواهد در جهان مدرن دوام بیاورد باید زنان به ابزار اخلاق مدرن مجهز شوند؛ یعنی اخلاق خودسالار یا پسا‌عرف‌نگر که انجام رفتارهای پسندیده به خاطر ارزش ذاتی آنها و ارزشمندی نفس عمل انجام می‌شود. یعنی ارزش دینی باید درونی شود. و نویسنده نتیجه می‌گیرد که اخلاق اولی‌تر از شرع، ارزش‌ها مهمتر از هنجارها و محتواها اساسی‌تر از اشکال و درون معتبرتر از بیرون است. و می‌پرسد: چرا مثلا نباید تصور کرد حجاب را می‌توان منفصل از هنجارهای دیگر و پاکدامنی را بی‌توجه به ارزش‌های دیگر جا انداخت؟  با این برداشت از متن که حجاب ارزش نیست بلکه هنجار است برای پاسداشت ارزشی به نام پاکدامنی، چند سوال می‌پرسم: اگر حجاب هنجاری است که پشتوانه آن پاکدامنی است چرا عمده زنان نوگرای ایران آن را به‌عنوان پاسدار ارزش پاکدامنی نمی‌فهمند؟ اگر رابطه‌ای اینقدر مستقیم بین این دال و مدلول وجود دارد چرا پلیس امنیت اخلاقی در جواب اعتراض دختران که می‌گویند: مگه حجاب یعنی پاکی؟ نمی‌گوید: بله. قطعا تظاهر بیرونی ارزشی به نام پاکدامنی حجاب است. و اگر می‌گوید چرا زنان ایرانی اینقدر تلاش می‌کنند این رابطه فاحش را نفهمند؟ یا اگر حجاب هنجار پاکدامنی است چرا ارتباط مستقیمی بین بی‌حجابی با فحشا یا دیگر مصادیق غیر پاکدامنی نیست؟ البته نویسنده خود به این سوالات جواب داده و گفتند می‌توان بدون حجاب هم پاکدامن بود. اما سوال من این است: اگر می‌توان بدون حجاب هم پاکدامن بود چه نیازی به حجاب است؟ پاسخ می‌توان داد: انتخابی اختیاری است و بعضی از زنان مدرن حق دارند ارزش پاکدامنی را با هنجاری مثل حجاب رعایت کنند و چون انتخاب خودسالار است و ارزش درونی شده است این انتخاب عین مدرن بودن است. اما آیا اگر زنان خوداتکا و متکی به نفس شوند حجاب از هنجاری دگرسالار به هنجاری خودسالار تغییر می‌یابد؟ به نظر من حجاب چنین ظرفیت و توانی در خود ندارد که برای زن خودسالار به‌عنوانی گزینشی شخصی و فارغ از اجبار یک مرجع بیرونی خواه حکومت، خواه خدا و ترس از تنبیه او، یا ترس از هتک حرمت توسط مردان  و نگاه مردانه جنسی مطرح شود. اولا حجاب ارزش نیست بلکه هنجار است، پس توقع دوام و درونی شدن نمی‌توان از آن داشت، دست بالا یک انتخاب است و حالا باید پرسید چرا یک زن مدرن پاکدامن حجاب را برای نشان دادن پاکدامنی خود بر می‌گزیند؟ چرا یک زن خودسالار برای نشان دادن ارزشی که کاملا درونی است به چیزی کاملا ظاهری متوسل می‌شود؟ هنجار رویه‌ای است که جامعه، دین یا فرهنگ تعیین می‌کند و می‌دانیم که در جامعه مردسالار این هنجار پذیرفته شده است، حال باید پرسید چرا زن مدرن باحجاب این هنجار را که مردپسند است برای نشان دادن ارزشی به نام پاکدامنی انتخاب می‌کند؟ از نظر من مغلطه ظریفی اینجا صورت گرفته، از میان تمام کارکردهای حجاب به‌عنوان یک هنجار فقط کارکرد عفاف و پاکدامنی آن؟ چرا به کارکردهای دیگرش توجه نمی‌کنیم تا به همین کارکرد عفاف هم برسیم؛ حجاب مصونیت است و مصونیت پیوند مستقیمی با عفیف ماندن و پاکدامن ماندن دارد، مصونیت از که؟ مرد نامحرم. مرد نامحرم چه آسیبی می‌تواند بزند که باید در مقابل آسیب او مصون بمانیم؟ تجاوز و لکه ننگی بر دامن پاک زن انداختن. چیزی غیر از این است؟ مرد متجاوز= تلاش برای پاکدامن ماندن=  پوشیدگی می‌تواند زن را از آسیب نگاه مرد و جلب توجه او و در نتیجه تحریک شدنش و تجاوز به زن باز دارد، در نتیجه: حجاب مصونیت می‌آورد. حال به من بگویید چرا زن مدرن باید همچنان به اتخاذ این هنجار سنتی برای پاکدامنی با این عقبه نرینه‌سالار ادامه دهد؟ مطمئنم چون مدرن نیست. اگر هیچ پیوند الزامی بین پاکدامنی و حجاب وجود ندارد پس چرا زنی مدرن باید این هنجار حفظ پاکدامنی را از جهان سنت همچنان با روسری و چادر همراه خود بکشد؟ چون سایه آن نر اعظم همچنان بر سر اوست. زن باحجاب خودآئین نیست هنوز هم در ناخودآگاه خود بر طبق هنجارهای مردانه خود را می‌آراید و به خاطر ترس از نگاه متجاوز مرد به اندام‌های زیبایش –حتی موی افشان- خود را می‌پوشاند. مسئله ریشه‌دارتر از آن است که با جمله» انسان مدرن حق انتخاب دارد» بتوان آن را حل و فصل کرد. بله انسان مدرن حق انتخاب دارد اما علاوه بر حق انتخاب حق آزادی خودآئین نیز دارد؛ یعنی اینکه آزادی‌اش از طرف هیچ مرجع بیرونی محدود نشود. همچنین حق مصونیت از آزار دیدن هم دارد. اما زن باحجاب آیا این حقوق خود را کسب کرده؟آیا حجاب او به این دلیل نیست که در ناخودآگاهش هنوز از تجاوز دیگری بیرونی به حریم تن‌اش – با نگاه، آزار زبانی، و آزار بدنی- می‌هراسد و در نتیجه نمی‌تواند بدون ترس و واهمه خود را در جهان ظاهر سازد؟ پوشاندن اجزائی از بدن که صرفا در فرهنگ‌های شدیدا اروتیک تحریک کننده‌اند مثل موی سر، بازو، گردن و ساق پا هیچ معنایی جز نگاه شدیدا جنسی مرد به زن ندارد و زنی که این اندام‌ها را می‌پوشاند این نگاه نرینه را می‌شناسد و آن را کاملا حس می‌کند. باز هم بگوییم انتخاب فردی؟ اگر ترس از از دست رفتن پاکدامنی از طرف نگاهی که زن می‌داند کاملا جنسی است علت پوشاندن خود نیست پس چه چیزی علتش هست؟ در ثانی این چه پاکدامنی است که سمت و سوی آن در جهت تحریک نشدن مرد است؟ آیا قرار نبود نتیجه این انتخاب فردی فقط شامل حال زن شود؟ اگر عفت زن جز با ایجاد حریم برای مرد توسط حجاب عملی نمی‌شود پس چرا می‌گوییم انتخاب آزادانه؟ آیا اخلاق مدرن این نیست که اعتبارش را یا دلایل وجودی‌اش را از تجربه زیست انسانی صرفا نگیرد بلکه ریشه در اصول مطلق جهانی داشته باشد؟ اگر مردی در جهان وجود نداشت باز هم زن عفیف محجبه پیدا می‌شد؟ و اگر نه این اخلاقی مدرن نیست چون جهان‌شمول و کلی نیست. ادعای انتخاب فردی برای زنی محجبه آنهم به‌واسطه اخلاق خودآئین تنها فایده‌اش نصیب مردان می‌شود چرا که می‌توانند با توجیه مدرن شدن زنان و دختران محجبه‌شان ناموس خود را همچنان حفظ کنند و از طرف دیگر به خاطر محجبه ماندن دیگر زنان به خود زحمت تغییر نگاه جنسی‌شان را ندهند چون تا حد ممکن اندامهای  زنان مخفی مانده و ایشان می‌توانند با خیال راحت به تصورات شهوت‌انگیزشان از پشت پوشش ادامه دهند اما هیچ مصداق عینی هم برای آن نیابند و همچنان مصون بمانند. کارکرد حجاب زن در اینجا نیز خدمت به حفظ ایمان مرد و جلوگیری از سقوط او در شهوت است. و به یاد بیاوریم در فرهنگ‌هایی که زن در آنها موظف به حفظ پوشش است دین چه نقشی برای زن از جهت حفظ ایمان مرد با محدود کردن خود قائل شده است. تن زن منبع گمراهی و آشفتگی است پس تا حد ممکن باید پوشیده بماند تا جایی که حتی اگر مردی نامحرم این عریانی را بپسندد و زبان به اعتراض نگشاید خدای ناظر و حاضر در دنیای دیگر زن را به خاطر به عرضه گذاشتن تن مجازات خواهد کرد، این می‌تواند جواب این سوال باشد که: اگر زنی به خاطر تعهد اش به خدا و ایمان حجاب را برای خود برگزیند، حتی در محیطی که مردان به بی‌حجابی زن عادت کرده‌اند و خوف تجاوز مردانه نیست، چه؟ این زن هنوز هم مدرن نیست چون دلیل باحجاب بودن حتی در ایمان دینی صرف نیز مردسالارانه است و غیر خودسالار چون سمت و سویش به خاطر ترس از بی‌حرمتی به ساحت خدا و تعهد به پاکدامنی که با خدا بسته است و حجاب در چنین زنی نه ریشه در الزام اخلاقی خودبنیاد بلکه الزام دینی دیگربنیاد دارد، اما مگر قرار نبود تعهد اخلاقی در انسان مدرن را حتی ایمان دینی ایجاب نکند؟ نمی‌دانم از چنین هنجاری که تا بدین حد آمیخته با ترس و عبودیت است چگونه می‌توان انتظار مدرن بودن داشت؟  زن مدرن محجبه ترکیبی است همچون «جامعه مدنی مدینه‌النبی» یا پیوند آلبالو با سنجد.

آیا شریعتی برای زن امروز ایران حرفی برای گفتن دارد؟ اعلام یک روی‌داد فرهنگی در انجمن جامعه‌شناسی ایران

گروه دین انجمن جامعه‌شناسی ایران در روز سه‌شنبه یعنی فردا 24 خرداد 1390ساعت چهار و نیم بعد از ظهر برگزار می‌کند: خانم دکتر فاطمه صادقی گیوی درباره‌ی موضوع مهم زیر سخن می‌گوید: «آیا شریعتی برای زن امروز ایران حرفی برای گفتن دارد؟» خانم صادقی اگر اشتباه نکنم دکترای علوم سیاسی است. ایشان زنی روشن‌فکر و صاحب‌نظر و دارای قلم شیوا و فکر نقادی است. مکان‌اش دانش کده‌ی علوم اجتماعی دانش‌گاه تهران واقع در بعد از پل گیشا است. اطلاعات دقیق‌تر را در این‌جا ملاحظه نمایید: http://www.isa.org.ir/news/3810

ای دریغا نازک‌آرای تنش!

سرآغاز: دوست من از من خواست که مطلب‌اش را بنا به دلایلی حذف کنم. من از مخاطبان عزیز از این بابت عذرخواهی می‌کنم و به جای آن مطلب زیبای دوست دیگری را منتشر می‌کنم. آن‌قدر مطالب جالب در این روزها برای این عزیزان از دست رفته خوانده‌ام که دست به قلم بردن را بی‌فایده می‌دانم؛ چون نمی‌توانم چنین عالی بنویسم. به‌علاوه آنان که از نزدیک ماجرا را تجربه کرده‌اند باید بگویند. من در این روزها مدام خانم هاله سحابی را و کرامت و بزرگی‌اش را ستوده‌ام. اگر دنبال الگوهایی برای زن امروز هستیم به نظرم زنانی مثل او باید به‌عنوان الگوی زن امروز معرفی شوند؛ هر چند که امروزه چه بسیار زنان والامقام و ستودنی در میان هستند که می‌توان به آن‌ها افتخار کرد. این مطلب در جرس منتشر شده است و نشانی آن چنین است: http://www.rahesabz.net/story/38034

ای دریغا نازک‌آرای تنش

بوی خون می‌آید از پیراهنش

 تاریخ انتشار: ۱۵ خرداد ۱۳۹۰, ساعت ۶:۴۴

هاله بيا! هاله بيا! حميد احراري

خدا آنجا بود. زير سايه‌ي درختان، در تاريکي شبانگاهان، در بوي خاک نم‌خورده‌ي گورستان. آن شب، غريبانه در ابري از غبار، «تن نازک‌آراي» هاله را در گورستان گلندُوَک به خاک سپرديم. مادران، شمع‌هايي را روشن کرده و در دست گرفته بودند و غمگنانه سرودي را زير لب نجوا مي‌کردند. يکي، يکي شمع‌ها را بر خاک گذاشتند. سونيا، بسته‌هاي شمع را به من مي‌داد و من هر شمع را با شمعي ديگر روشن مي‌کردم و در پيرامون پرچمي که بر خاک نهاده بودند، مي‌چيدم. آيات سوره‌ي والعصر را بلند، بلند مي‌خواندم و زنان و مردان کم‌شماري که بر آن محفل شمع‌آجين نشسته بودند، هم‌آوايي مي‌کردند. چقدر اين آيات زيبايند: وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْانسَانَ لَفِى خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالْحَقّ‏ِ وَ تَوَاصَوْاْ بِالصَّبرِْ «سوگند به شبانگاه [آنگه که خورشيد در باختر سر به خاک مي‌سايد]، زنهار که آدميان در کاستي و زيانند؛ مگر آنان‌که باور آرند و کردار خويش بسامان کنند و يکدگر را به بايستگي و شکيبايي فراخوانند.» گاهي صداي يا زهرا يا زهرا! بلند مي‌شد و اشک‌هاي مردان و زنان سوگوار، به آرامي بر گونه‌ها مي‌لغزيد و بر خاک مي‌ريخت. دوربين‌ها، دزدانه در ميان جمع مي‌چرخيدند. گاردهاي مسلح، به قطار، در ورودي گورستان به صف ايستاده بودند؛ سربازها، باتوم‌ها و سلاح‌ها، صف در صف. باکي نبود! خدا آنجا بود. زير سايه‌ي درختان، در تاريکي شبانگاهان، در بوي خاک نم‌خورده‌ي گورستان. خدا آنجا بود. بر ساختمان‌هاي مجاور، دختراني را ديدم که از بام، به گورستان نگاه مي‌کردند. گاهي دستانشان به سوي چشمانشان مي‌رفت. ناآشنا با آنچه مي‌ديدند، خاموش مي‌گريستند. بار ديگر، مادران صلح نجوا کردند: «يا زهرا! يا زهرا!» گويي غربت خويش را فرياد مي‌کردند. يکي فرياد زد: – «خداحافظ هاله! خداحافظ هاله!» – نامحرمان به گور رفته بودند تا زودتر خرمن مهتاب ما را در خاک کنند. جامه‌ي «عروس مهتاب» را خودم بريده بودم، آخر! کسي نبود که آن جامه‌ي نادوخته را مهيا کند. ساعتي قبل زهرا، با عجله و دوان آمد و گفت: – «آقاي احراري! کسي غسل و کفن بلد نيست. خانم‌ها نمي‌دونن که کفن را بايد چطور ببرن.» – گفتم: «شهيد غسل و کفن نداره.» – آن ديگري گفت: «آقا! شما مي‌تونين غسلش کنين. شما محرمين؟!» – گفتم: «نه! من نامحرمم …» آرزو مي‌کردم که ايکاش محرم بودم. – يک خانم ديگر آمد و گفت: «پس، شما يه کاري بکنين. به يکي ياد بدين که چيکار بکنه! شما کفن رو ببرين، ما غسلش مي‌کنيم.» – گفتم: « آخه! من صبح پدرش رو، شب دخترشو! … اي خدا! ببين و شاهد باش که بر بنده‌ي بي‌گناهت چه مي‌کنند!» * * * از درد ضربه‌هايي که زير مشت و لگد مأموران و لباس شخصي‌ها، صبح همان روز خورده بودم، نمي‌توانستم به درستي خم شوم. جاي‌جاي بدنم کبود و نفس کشيدنم، سخت شده بود. خم شدم و خودم را از ميان محاصره‌ي مأموران لباس شخصي، به سوي خاک هاله کشيدم، تا براي آخرين بار، آن فرشته‌ي صلح را با چشمان خيسم بدرقه کنم. صبح همان روز، در آشپزخانه، زماني که داشتيم نانهايي را که هاله خريده بود، مي‌بريديم، هاله مي‌گفت: – «آقا احراري! براي مأمورا، چايي بردن؟!» – يکي گفت: «اونها چايي ما رو نمي‌خورن.» – هاله گفت: «شما تعارف کنين! مگه ما با اونا دشمنيم؟!» * * * اينک هاله، در آن جامه‌ي سفيد، غريبانه و مظلومانه و در صلح و آشتي مي‌رفت. سفيدِ سفيد! مثل ابر، محو در محو، گويي ديگر همه اوست. جامه‌ي عروسي بر تن، در کنار پدر؛ شمع‌هاي عروسي بر خاک مي‌رقصيدند و من زير لب با خدا مي‌گفتم: «مي‌دانم که مي‌بيني. مي‌دانم که مي‌داني!» من دو بار در زندگي‌ام معناي مصيبت سترگ را درک کرده‌ام. يک بار در شهادت سهراب و ديگري شهادت هاله. شاعر نيستم، اما آن شب نيز با چشم گريان تا صبح شعر گفتم و اين شب، بار ديگر شعر، زبان حال آن شامگاه غريبانه بود. در لحظه‌اي که هاله را در خاک مي‌کردند، اين ابيات را سرودم و با خود نجوا کردم. با هر بيت، گُله‌گُله اشک ريختم. شانه‌هايم مي‌لرزيدند و قلبم چنان مي‌زد که گويي از سينه بيرون آمده است:

هاله بيا، هاله بيا، هاله دگر بار بيا

ناز مکن، ناز مکن، بي‌دل و دستار بيا

گر ز قفس رهيده‌اي، بال و پرت شکسته‌اي

بلبل پرشکسته‌ام! باز زگلزار بيا

بال زنان فرشتگان، مي‌برنت به آسمان،

من پي‌ات آمدم دوان: «دست نگه‌دار، بيا!»

من شکن اندر شکنم، زخمي‌ام و خسته تنم،

بال ندارم بپرم، بر سر بيمار بيا!

شمع به‌دستِ عاشقان، شعله‌کشان، رقص‌کنان

بسته درت به ناکسان، کوري اغيار بيا!

ابر تويي، ژاله تويي! کوه تويي، سينه تويي!

چشمه تويي! آب تويي! باز به جوبار بيا

هستِ همه هستي تو، گفتِ همه گفتن تو!

گر خمش از گفتنمي، بي‌دم و گفتار بيا

دل پي تو گشته رهي، خانه‌ي بي‌توست تهي

بسته در خانه اگر، از ره ديوار بيا!

ورنه بيايم پيِ تو، مي‌شکنم بر در تو

شيشه‌ي عمرم که: «بيا!» اي مه بيدار بيا!

«باز شوق یوسفم دامن گرفت»!

سرآغاز: عجالتا قسمت دوم فروپاشی نظارت اجتماعی طلب‌تان باشد تا به یوسف عزیزم بپردازم. ای دوست دمی است که می‌گذرد و چه دانی که بدون یوسف چه‌گونه می‌گذرد!

 

یوسفی تو یوسفی‌ها کن پسر

یوسف‌ات را میر دل‌ها کن پسر

یوسف توی چاه بود و من داشتم در سرزمین کنعان گوسفندان‌ام را چرا می‌دادم. یوسف توی چاه بود و من نان‌های سفره‌ام را می‌شمردم. یوسف توی چاه بود و من به سکه‌های جیب‌ام فکر می‌کردم. یوسف توی چاه بود و من نگران حساب پس‌اندازم بودم. یوسف توی چاه بود و من کتاب می‌خواندم. یوسف توی چاه بود و من به آخرین مقاله‌ای که نوشتم می‌اندیشیدم. یوسف توی چاه بود و من جلوی آینه تازه‌ترین لباس‌ام را مرتب می‌کردم و چروک کوچکی در آن دل‌مشغول‌ام کرده بود. یوسف توی چاه بود و من سال‌های عمرم را شماره می‌کردم و نگران تمام‌شدن‌اش بودم. یوسف توی چاه بود و من …

«یوسفی در چاه و این کنعانیان

بر سر بازار سودند و زیان

 چون ندیدی آن جمال نورده

چشم یعقوب و زلیخا کور به»

یوسف توی چاه بود و من یعقوب و زلیخا نبودم. یوسف در من بود و من با یوسف نبودم. یوسف بودم و یوسفی نکردم. ای دریغا یوسفان شهر من! ای دریغا یوسف‌ام! ای دریغ از یوسف‌ام!

پي‌نوشت: متأسفانه شاعر ابیات و مصارع نقل قول شده را نمی‌شناسم.